بخشی از داستان بلند زیر دست
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
سپس سرش گرم میشد و میگفت: این تارها که میبینی اگر از این چوب جدا کنی هیچ خاصیتی ندارد. هیچ خاصیتی. فقط به درد این می خورد که گوساله بسته کنی. این دسته یا کاسه را اگر جدا کنی به درد اتش میخورد. اما وقتی این تارها به این دسته و کاسه می چسپید چیز دیگری میشود. وقتی به ان دست بزنی ناله میکند. میگیرید. میخندد. این ادم است که تا کجا راه پیدا میکند در قلب این تارها. در ظاهر فقط میبینید که دو عدد تار است. تارهای نایلونی. با چشم همینها دیده میشود. مگر نه؟ روی این جهت است که چشمها فقط ظاهر را میبینند. هیچ وقت در درون چیزها راه پیدا نمیکنند. اری. هیچ وقت.
آنلاین : http://payam81.persianblog.ir/post/161