یاد یار مهربان (1)
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
بابه من
از وقتی خاطرههایم را به یاد میآورم، در ذهنم چنین نقش بسته است که در یکی از کوچه پس کوچههای غربت، دست در دست پدرکلانم به این سو و آن سو میرفتم. بخش بزرگی از زندگیام در سایه پرمهر او سپری شد و یکایک لحظههای با او بودن برایم مایه دلگرمی و امیدواری بود. حتی هنوز هم که بیش از یک دهه از پروازش میگذرد، با یادآوری آن لحظهها همچنان به ادامه زندگی امیدوار میشوم. همزمان، پردهای از اشک، بیاختیار، دیدگانم را فرامیگیرد. زمان و مکان هم نمیشناسد.
***
در خانه، او را «پدرکلان» یا «بابه» صدا میکردیم و خویشاوندان و آشنایان، «کربلایی» میخواندند. بابه، بزرگ خاندان ما بود و مردی، سرد و گرم روزگار چشیده. سراسر افغانستان را گشته و در شمال، جنوب، شرق، غرب و مرکز افغانستان کار کرده بود. از دورههای سختی که بر مردم افغانستان گذشته بود، حکایتها در سینه داشت؛ از سختیهایی که مردمان هزاره برای به دست آوردن حق زندگی و کسب و کار در گوشه و کنار کشور و کابل تحمل میکردند. از روزی یاد میکرد که مردم هزاره در نوروز نخستین سال رسمی شدن مذهب امامیه در افغانستان، پای دریای کابل وضو گرفتند و برای نخستین بار، به صورت آزادانه، به رسم فقهی آن مذهب نماز گزاردند. از شگفتی هموطنان سنیمذهبش میگفت که به دلیل استبداد و خفقان دورههای گذشته و تبلیغهای منفی حکومتیان، نظارهگر وضو گرفتن هزارهها بودند و میگفتند: «مگر هزارهگان هم مسلمان بودند و ما خبر نداشتیم؟»
بابه، زاده و پرورشیافته محیطی رنجآلود بود و از تبار قومی رنجکشیده. جز خواندن قرآن، سواد دیگری نداشت، ولی از ارزش سواد و تحصیل کاملا آگاه بود. زمانی در پایان دوره تحصیلی راهنمایی، به دلیل مشکلات اقتصادی خانواده میخواستم ترک تحصیل کنم و به کارخانه بروم. با این حال، وی با پافشاری فراوان مانع این کار شد و گفت: «نواسهام تو باید درس بخوانی. اگر من و پدرت نتوانستیم خواننده (باسواد) شویم، تو باید سواد یاد بگیری. دیگر نمیخواهم کسی به بچهها من بگوید جوالی». آن زمان دقیقاً نمیدانستم «جوالی» چیست.
آنلاین : http://chendavol.blogfa.com/po...