حکایت یک نفر دیوانه
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
یک روز، یک نفر دیوانه در خیابانهای کابل داشت می خندید و راه می رفت که یک نفر عاقل به وی برخورد و گفت: دیوانه چرا می خندی؟
دیوانه گفت: به همین مملکت!
عاقل: دیوانه!
دیوانه خنده بلندی دیگری سر داد و گفت: خودت دیوانه!
عاقل: دیوانگی است، مقصر نیستی.
دیوانه: تو از من دیوانه تری.
عاقل ایستاد و گفت: به چه می خندی؟ من که چیزی خنده داری ندیده ام.
دیوانه: این مملکت و مردمش کلا خنده دار است، اینکه تو نمی بینی باید به عقل شک کنی.
عاقل: چه چیز این مملکت خنده دارد؟
دیوانه: همه چیز آن
عاقل: نام ببر.
دیوانه: ما صد سال یخن کندیم و به این افتخار کردیم که فلان غازی، در جنگ افغان و انگلیس، انگلیسی ها را شکست داده است. ولی، حالا، همین مردم مدال یک غازی را به همان انگلیسی هدیه می دهد که ...
عاقل: کجای این مطلب خنده دارد؟
دیوانه! مثل این می ماند که در این صد سال هرچه به تاریخ گذشته ما فخر کرده ایم، سخن مفت بوده است. یعنی، یک روز انگلیسی ها را از یک در بیرونش کردیم و امروز از در دیگر واردش کرده ایم. و با این حساب، تاریخ و افتخارات ما همه اش دوغ آب است و از این ببعد باید به گذشته و افتخارات تاریخی و همه چیز ما و به عقل و مقل ما، شک کنیم. تو هم که خود را عاقل می گیری، به عقلت شک کن.
عاقل، مکثی کرد و با خودش گفت: آیا سخن این دیوانه صحیح است؟
دیوانه: هیچ چیز ما صحیح نیست، چه رسد به گذشته و تاریخ و سرنوشت و خروج و ورود کسانی که چه خود ما آورده ایم مانند روسها و یا...