نگاهی به نیم قاره هنـد براساس برداشتهای جدید
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
افتخار پورپیرار است که کاروان حماران حامل دروغ را متوقف کرده، دلقکان ناچیز قوم پرست و پایگاه های نادانی جهانی، در به اصطلاح علوم انسانی را، از اعتبار انداخته و مجموعه یادداشت هایی را در بغل دارد که دیر باوران نیز ناچار حصه هایی از آن را پذیرفته و در نتیجه راه عبور از کوره راه های دروغ را بر خود بسته اند. *
تتبع و گزینش : انجنیر شیر ساپی
مقدمه : شبه قارهٔ هند بخش شبه جزیره ای جنوب آسیا است. این شبه قاره در برگیرندهٔ کشورهای هند، پاکستان، بنگلادش، نپال، بوتان و گاه میانمار (برمه) است.از دید جغرافیایی شبه قاره بودن آن بهخاطر این است که بر صفحه زمینساختی جدا از قارهٔ آسیا قرار دارد.
درک مفهوم جغرافیایی جهان و آشنایی با محدوده و گستردگی آن، یک پدیده جدید چند صد ساله است ، زیرا باز شدن جاده های دریایی، کشف اجزاء جغرافیایی دنیا، شکل هندسی و محل دریاها، مکان استقرار اقوام و ملت ها و سرانجام آشنایی نسبی با مراکز تجمع و اماکن اسکان آدمی، تا پایان قرن هفدهم میلادی نیز، چنان که رسامی های باقی مانده از آن عهد گواهی می دهد، یک گمانه زنی محصول برداشت از نقالی و یا مشاهدات مستقیم هزاران ماجراجوی دریا گرد در مناسباتی مطلقا تازه بوده است. بدین ترتیب، به دنبال عرضه انبوهی از مطالب نو، برای گشودن رموز، و ارائه مستندات لازم در باب گوشه های قابل تعمق تاریخ و فرهنگ این منطقه، و در نهایت هم رجوع به نقشه های قدیم منطقه، باز هم استخوان بندی اصلی نگاه بنیان شناسانه به تاریخ و تمدن شرق میانه، استوارتر و محکم تر و معلوم شد علی الاصول زمان برنامه ریزی برای تدوین تاریخ و فرهنگ غربی موجود، تا چه حد به ما نزدیک است، خردمند تنها با توجه به این اشاره ی کوتاه درمی یابد در چنبره چه توطئه وسیع و عمیقی گرفتار و در دست چه دل بستگی های کودکانه اسیر بوده و هستیم. آن زمان که سران کنیسه و کلیسا، پس از اعزام پیاپی ناخدایان و ماجراجویان به اوقیانوس گردی های نخستین، برای شناخت مراکز تجمع و تمدن، در فاصله اواخر قرن پانزدهم تا اواخر قرن شانزدهم، سرانجام و برای اولین بار نقشه ی جغرافیایی جهان را به دست آوردند، با حقیقت از منظر آنان رعب آوری مواجه شدند: اندیشه اسلامی و دین اسلام، به آرامی از مکه و مدینه، علاوه بر سراسر بین النهرین، مراکز تجمع اطراف را، که حضور در آن به گذر از اوقیانوس ها نیاز نداشت، از جنوب هندوستان تا انتهای آفریقا، در اختیار گرفته بود. آن گاه طراحان واتیکان، سراسیمه و با سرعت، از اوائل قرن هفدهم میلادی، کشتی های اکتشافی را به جهازات نظامی توپ دار بدل کردند و با ارتش هایی از مزدوران آدم کش اجیر کشیشان، نه تنها برای غارت، که در مرحله ی نخست برای پراکنده کردن و نسل کشی بومیان مسلمان آفریقا و هند، به حرکت درآمدند. اقدامی که پس از کشتارهای غافل گیرانه و عمومی و اولیه، سرانجام به گریز تدریجی بخش بزرگی از مسلمین آن سرزمین ها به شرقی ترین جزایر جهان، اندونزی و مالزی، انجامید و دو سرزمین ایران و ترکیه، که بر اثر عوارض و آسیب پوریم و طوفان نوح، خالی از سکنه و بی معارض مانده بود را، در اختیار آنان قرار داد تا با یک نوسازی محیلانه، این دو اقلیم را به عنوان دو پایگاه و سکوی پرتاب اندیشه های تفرقه ساز اسلامی در اختیار بگیرند، جبهه ی درونی و با نمای فرهنگی و تعاریف تاریخی نو، در درون دین مسالمت و مبارک اسلام بگشایند و در این میان آن چه را بر سر مسلمانان هند آورده اند، از موذیانه ترین طراحی های ضد اسلامی مشرکین بوده است. مورخ در حوا شی این بررسی ها، به ویژه در ورود به تاریخ معاصر جهان، یعنی زمان عبور آدمی از مانع اوقیانوس ها، که شناخت جغرافیای عالم، آشنایی با اقالیم و ملل دیگر و گسترش ارتباطات میسر شد و نیز در برداشت عام از مجموعه تلاطم های دائما فزاینده ای که از آغاز آن دوران بروز کرده و می کند، با پیچیدگی هایی مواجه است که حل منطقی آن به نفی و رد و طرد مطلق آن روندی منجر می شود که اینک مدرنیسم و تمدن غرب می شناسیم.
این که بدانیم نیروی دریایی انگلستان، با کدام اطلاعات و جسارت، ده هزار کیلومتر دورتر از لندن، وارد هندوستان شد، پرسشی است که برگ دیگری از بی تحرکی و در غالب موارد وابستگی روشن فکری موظف این حوزه، از ترک و فارس و اردو و هندو زبان را آشکار می کند و پرده ی دیگری از ماجرای بی اساس کمپانی هند شرقی را می درد. بدین معنا که هندوستان تا پیش از سال ۱۹۴۷ میلادی، موجودیت ملی و تاریخ قابل شناخت کهن ندارد و در آن سرزمین، رد پای هیچ حکومت سراسری و مقتدر، دورتر از ۶۰ سال پیش، قابل تعقیب نیست. خصیصه ای که هند را نیز درست مانند ایران و ترکیه، چون سفید برگ نانوشته ای، در اختیار مورخان کنیسه و کلیسا قرار می دهد تا به عنوان بخشی از توطئه شرقی و ضد اسلامی خود، در آن ظرف بی هویت تاریخی، شهرهای باستانی و مراکز سلاطین مغول بریزند، گهواره رشد زبان فارسی بگیرند، در آن دین و فرهنگ زردشتی برویانند، دواوین شعرا و لغت نامه های خنده دار زبان فارسی تدوین کنند، مامنی برای پارسیان کهن گریخته از شمشر عرب بگویند و قصه هایی در باب تمدن موهنجودارو و کتب وداها و هزار افسانه بی سر و ته دیگر در موضوع بودا یعنی پیامبری را بدان سنجاق کنند که در عین قدمت تلقینی، حتی یک صدم مردم هند به او باور و ایمان ندارند. برای استحکام این سخن کافی است بدانید در هندوستان ۱۶۰۰ گونه فرهنگ و مذهب و لهجه و زبان شمرده اندکه به تنهایی موجودیت ملی کهن هند را منتفی و محو می کند. هندوستان سه میلیون و دویست هزار کیلومتر مربع وسعت دارد که اگر میان ۱۶۰۰ قوم گوناگون آن تقسیم کنیم، به هر یک وسعتی بسیار کم تر از تهران و توابع آن خواهد رسید. به واقع سرزمین و ملت هند، به معنایی اصولا مخلوق استعمار است، که به دنبال قرون دراز گم نامی و ناشناختگی، قریب چهار قرن پیش، با هجوم غرب، شهرت و حتی موجودیت تاریخی یافت و به عنوان واحد مستقل حقوقی و اقتصادی و فرهنگی، شناخته شد.
هندوستان عمق تاریخی ندارد و کوشش برای کشف آن، جز تکرار قصه های موجود به جایی نمی رسد. سرزمینی است بدون مرکز سیاسی - تاریخی معین، که در هیچ دورانی علامتی از یکپارچگی و تجمع ملی نمایش نداده و تابلوی حضور منسجم قابل ارزیابی، مقدم بر دهه های اخیر ارائه نمی دهد. فئودال نشین بی پیوندی بوده است در اختیار گیاهان و حیوانات و میلیون ها خانه به دوش پراکنده در همه جا، که بی احساس تعصب و تعلق به منطقه ای مخصوص، به دنبال رفع نیازهای خود روان بوده اند، با خدایانی که واقعی و شناخته ترین شان هنوز هم راجه های محلی هندند.
به راستی که هند امروز کم ترین شباهتی با هند ماقبل ورود یهودی ـ انگلیسیانی ندارد که چهارصد سال پیش با قصد تصرف خونین آن خطه با توپ ها و کشتی های خود به هند وارد شدند، چنان که نظیر همان فرقه سازی و فرقه بازی های دشمن تراش و هویت خراش امروزین، در پوشش و با نام مذاهب گوناگون اسلامی، که هر یک ده ها حاشیه ی عقیدتی دیگر را یدک می کشند، نزدیک است مسلمانان را به طور کامل از فرمایشات و فرامین قرآن دور کند. در حقیقت آن گروه از مولفان و مورخان هند، که تولد آن سرزمین را، همانند آمریکای شمالی و جنوبی و سراسر آفریقا، مدیون ورود استعمار می دانند، به بی راهه نمی روند با این توجه که اگر ورود استعمار سیاسی و فرهنگی در حوزه ما، منجر به ظهور سرزمین هایی با نام هند و ایران و ترکیه و افغانستان و پاکستان شده و هیچ یک میراث موجه بومی ماقبل چهار قرن پیش ندارند، پس بی تردید داشته ها و دانسته های موجود نیز در تمام عرصه های اجتماعی و فرهنگ به اصطلاح ملی، کالا و میراث دوران استعمار و به واقع کنیسه و کلیساست! و به قول و ارزیابی مائوتسه تونگ، «از هنگام ظهور آن هیولا، یعنی استعمار، چنان میان همه چیز جهان ارتباط الزامی برقرار کرده اند، که تفکیک ان ها از یکدیگر ناممکن است»
چنان که کم تر کسی از هند ماقبل ورود سربازان انگلیس خبر درست دارد و عمق تاریخ آن سرزمین، حتی تا دو قرن پیش، در ابهام افسانه ها تاریک مانده است. مطالبی که مسئولان فرهنگی هند نسبت به آن حساسیت آشکاری نشان نمی دهند و با قبول تاریخ یهود نوشته برای هند، اینک مجرم این بی عدالتی ها و درهم ریختگی ها را محمود و بابر و نادر ظاهرا مسلمان می دانند.
امروز روشن فکران هند نیز از هند ماقبل ورود به اصطلاح تاجران کمپانی هند شرقی چیزی نمی دانند و جز اشاره به چند معبد و مجسمه توضیحی ندارند و بدتر از آن، حتی دانش آموختگان امروزی هند نیز، آغاز تمدن و توسعه و پیشرفت کشورشان را با ورود نظامیان انگلیسی همزمان می دانند که در اندیشه ی آن ها به صورت بازرگان درآورده اند.
خردمند در برخورد با بی تفاوتی امروزین مردم هند نسبت به تجاوزات تاریخی دولت انگلستان، از عمق سازشی خبر دار می شود که میان دربار انگلیس و روشن فکران و سیاست بازان و پیش تازان آزادی هند برقرار بوده است ! نمایش نهایت بی شرمی دانشگاه های کنیسه و کلیسایی غرب، در رشته های علوم انسانی است، که به نیاز دکوراسیون تاریخ سازی های خود، هستی و هویت و سرگذشت هیچ ملتی را از داده های آشفته و دروغ بی نصیب نگذارده اند.
عرصه ی تحقیق کشاندن ماجرای مغولان هند
قسمت اول :
اختراع ماجرای تسخیر هند به دست زمام داران مسلمان مغول، در تاریخ نویسی های جدید، تدارک مقدمه ای است بر تحریک بومیان هند، علیه مسلمینی که سابقه ی بیش از هزار ساله ی مهاجرت به هندوستان ازگذر بسیار باریک تنگه مسقط به خاک هند و بندرگوا در میانه آن سرزمین را دارند که پی آمد این جعل و حقه بازی چند جانبه تاریخی، به حوادث خونین جدایی پاکستان و بنگلادش از شبه قاره نجامید، تا رسوخ تدریجی آموزه های قرآن، سراسر هند را به سرزمینی یکپارچه اسلامی تبدیل نکند.
حالا ضرورتا به قصه های تاریخی حوزه ی هندوستان پرداخته ام، که مستقیما به تاریخ و فرهنگ و ادب نو نوشته ی ما مربوط می شود، تاریخ و فرهنگی که در زیر بنا جز منبع هندی ندارد و جز از مراکز مربوط به اصطلاحا کمپانی هند شرقی درز نکرده است و گرچه آن امپراتوران مغول هنرشناس و ترقی خواه و عاشق پیشه و ظاهرا مسلمان هند، با دو سه برگی رسیدگی نقادانه، به کومه های صحرایی مغولستان قدیم بازگشتند، اما ضرورت بررسی ماجرای کمپانی هند شرقی پیش آمد که در توصیفات و تالیفات کنونی، سطری مطلب قابل اعتنای تاریخی ندارد و پس از نمایش کوتاهی از عاقبت و حاصل ورود این به اصطلاح کمپانی تجاری و تاثیر آن در سرنوشت مردم هند، اینک به حوزه ی دیگری از استنتاجات عقلی و اجتماعی هند وارد شوم، که در نهایت معلوم کند، برگ برگ و سطر سطر و کلام به کلام آن چه در باب موجودیت شرق میانه و در هر زمینه ای شنیده اید، و اسباب و ابزار بزرگ انگاری مراکز فرهنگی غرب گرفته اند، جز مجموعه ای از دروغ های رنگین متعفن نبوده است.
«بابُر، ظهیر الدین محمد (۸۸۸-۹۳۷ هجری قمری)، بنیان گذار سلسله گورکانیان هند. وی فرزند عمر شیخ و نواده ی امیر تیمور گورکانی و از سوی مادر نیز به چنگیز خان نسب می برد. (هالیستر،142-143). بابر در 12 سالگی (5 رمضان 899) بر جای پدر در اندیجان به حکومت نشست (بابر، 2،5، دوغلات، گ 122ب، ابوالفضل، 1/87 ). زندگی سیاسی او را می توان به 3 مرحله ی اصلی تقسیم کرد:
۱. از حکومت اندیجان تا سفر به کابل.
۲. از سفر به کابل تا فتح دهلی (۹۱۰-۹۳۲ قمری).
۳. از تاسیس سلسله گورکانیان در هند تا در گذشت وی (932-937ق).
پس از مرگ تیمور، تقسیم قلمرو او میان فرزندان و نوادگان اش کشمکش هایی را به ویژه در آسیای مرکزی پدید آورد». (دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ذیل مدخل بابر، جلد یازدهم)
معمولا نقل از دائرة المعارف بزرگ اسلامی را به دلایلی ارجح می شمارم. نخست این که مجموعه ای در حال تدوین است و ناگزیر از آخرین دانسته های منابع داخلی و بین المللی و واپسین ابراز نظرها در هر مدخلی سود می برد تا معلوم شود تا هم امروز در باب مردم شرق میانه و تاریخ اسلام آلوده به اسراییلیات، جز افسانه های میان تهی نسروده اند و نیز دائرة المعارفی است که در گزینش عناوین اصلی، تا آن جا که به داده های اسلامی مربوط می شود، خست به خرج نداده است. در نقل بالا رفرنس ها و حواشی نوشتاری در این قطعه از مدخل بابر را حذف نکردم تا با سبک کار دائرة المعارف نویسی تا جای ممکن آشنا شوید. ظاهر کار القا می کند که هر مدخل نویس بر حقایق و مراتب موضوع نوشتار خود اشراف کامل دارد و عالم بر احوال قضایای مربوطه است. حال آن که گردونه ی کار بر روال دیگری می گردد. یعنی به هر کس که تنظیم مطالب مدخلی را می پذیرد، در آغاز کار پوشه ای محتوی کپی تمام معلومات موجود در آن مقوله را تحویل می دهند تا بر مبنای مندرجات آن، بازسازی مطلب را، از قول این و آن، به اصطلاح مستند کند و به پیش برد. این ساده ترین و هدایت شده ترین شیوه برای متوقف کردن جریان نواندیشی در ارائه محتوای هر مدخل است. مدخل نویس با دریافت کپی ها در واقع به مسیری هدایت می شود که باید از آن عبور کند و مواد اولیه ای را تحویل می گیرد که باید آش اش را مناسب همان ذائقه های پیشین هم بزند، اجازه ی حاشیه نویسی و محاجه و ارائه ی حجت بیرون از اوراق پوشه و تشکیک و تردید در مطالب آن کپی ها و کم و یا زیاد کردن سبزی و نمک آش را ندارد. مثلا در دو سطر نخستین نقل بالا، در باب کسی می خوانیم که تقویم تولد و مرگ دارد، با نقش تاریخی معین، که در پایان می باید بنیان گذار سلسله ی گورکانیان هند درآید، فرزند شیخ عمر و نوه تیمور است و از سوی مادر نیز نسب از چنگیز می برد و در انتهای ارائه ی این آگاهی ها، مدخل نویس در میان پرانتز به صفحات کتابی از هالیستر نامی توجه می دهد، بدین معنا که تمام قصه ی فوق از قول هالیستر نقل شده است و همین. این شرح واضح و کافی و مشغول کننده و مضحک، روش تدوین تمام دائرة المعارف ها در سراسر عالم و به تمام زبان هاست! اگر بپرسید هالیستر از کجا تاریخ تولد و مرگ و نسب نامه ی بابر را استخراج کرده، مانند هزاران مورد دیگر همگی لال و کر می شوند و خواهان و خواننده ی مدخل، ناگزیر است یا نوشته ی هالیستر را وحی منزل در مکتوبات تاریخ بداند و یا از خیر مطلب درگذرد. چنان که دیگر موارد در سطور بالا نیز افسانه باف و پالان قصه دوز نشسته در پرانتز خود را دارد. آیا این آسان ترین راه برای به لجن کشیدن دانایی های آدمی درباره هستی و هویت خود و دیگران نیست؟!
«پس از درگذشت عمر شیخ، و آغاز حکومت بابر، سلطان احمد میرزا، عموی بابر و حاکم سمرقند و سپس سلطان محمود خان، دایی بابر و حاکم تاشکند، هر کدام طمع در قلمرو او بستند، ولی با مقاومت بابر و امرای طرفدار او راه به جای نبردند. ( همو، 1/88، فرشته، 1/192). مهم ترین مخالف بابر، شیبانی خان ازبک بود که امیر جوان تیموری با وجود او راه دشواری در پیش داشت. با این همه، بابر عزم کرده بود که سرزمین تحت فرمان خود را توسعه دهد و به ویژه بر سمرقند، پایتخت تیمور تسلط یابد. پس به تلاشی بی وقفه، که 19 سال به طول انجامید، دست زد. نخستین بار در 9۰3 ق، با فرار بایسنقر فرزند ابوسعید، بابر وارد سمرقند شد. (دو غلات، گ123 الف، ابوالفضل،1/89، فرشته،1/193)، اما برخی از یاران اش از او جدا شده، در اندیجان، برادرش جهانگیر میرزا را به حکومت برداشتند». (دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ذیل مدخل بابر، جلد یازدهم)
پیدا کردن مکانی تاریخی به نام اندیجان به راستی دشوار است، که به داشتن پادشاهی مجزا و مستقل به نام شیخ عمر فرزند تیمور بیارزد، تا او نیز فرزند خود، یعنی نوه ی تیمور، به نام بابر را جانشین خویش بخواند. حتی اندیجان امروز که مملو از روس ها و انواع مردم ماوراء النهر است، کم تر از سیصد هزار جمعیت دارد و خود نشان می دهد که در اندیجان احتمالی ۵۰۰ سال پیش، جز چند کوچه باغ گلی بی ارزش و چند خانوار کشاورز نبوده تا تمام دایی و عمو و عمه های بابر، به قلمروی او، احتمالا اتاقکی کاه گلی، چشم طمع داشته باشند!!؟ از بخت بد داستان سرایان در باب بابر، گرچه از قبیل همان گروه های در پرانتز نشسته، در این و آن مدخل، از هر دهات ماوراء النهر، به طور معمول و مقرر، چندین امپراتور و جهانگیر و ادیب ممتاز و ستاره شناس و شاعر و حکیم و عالم و صوفی و امثال خوارزمی موهوم را به عرش رسانده اند، اما از اندیجان جز بابر شناخته نیست که فتح هندوستان کرده است! شیرین ترین قسمت این داستان علی بابا، آن جاست که بابر در ۱۲ سالگی به کدخدایی اندیجان رسیده، در ۱۵ سالگی، شاید به همراه چند اویار و چوپان و نعل بند ده اندیجان، سمرقند را متصرف شده تا اندک زمان بعد هم سمرقند و هم اندیجان را از دست بدهد! این بازی مسخره و خنک را، که چندین بار تکرار می شود، به عنوان تاریخ تحولات و مقدمات ظهور یک امپراتور از میان خاک و خل های یک روستا از آن جهت باید بپذیریم که بنا بر محتویات پرانتزها، دوغلات و ابوالفضل و فرشته، هریک از روی دست آن دیگری تایید کرده اند!!! بیماران بی علاجی که هر یک از این مراتب ابلهی آشکار را می پذیرند، نادانان بالفطره ای به شمارند که برای اثبات دیرینگی قوم شان، آماده اند تا هر تمسخری را بر خود روا دارند و به طناب هر مهمل نویسی حلق آویز شوند.
«در این میان بابر سمرقند را نیز از دست داد و لشکریان اش پراکنده شدند و خود به ناچار به خجند رفت، اما سال بعد اندیجان را گرفت و در 905 ق قرغانه را نیز به چنگ آورد و آن را میان خود و جهانگیر تقسیم کرد (همو،1/193-195، I/847 ،EI2). وی سپس به فکر سمرقند افتاد و با این که شهر در دست شیبانی خان بود، ولی با حمایت مردم در 906 ق آن جا را گرفت. (بابر، 54، دوغلات، ابوالفضل، همانجاها، روملو، 71)، و در حالی که 19 سال بیش نداشت، کوشید تا اتحادیه ای از امرای اطراف را برای سرکوب قطعی شیبانی خان ایجاد کند، ولی توفیقی نیافت. وی سپس در 906 ق در جنگ سر پل از ازبکان شکست خورد و به سمرقند بازگشت (فرشته، 1/196، جهانگشای…، 325-326، EI2 ، همانجا) و شیبانی خان شهر را به محاصره گرفت. کار بر بابر دشوار شد و به ناچار در اوایل سال 907ق شبانه از شهر بیرون رفت (روملو، 73، فرشته، 1/197) و به کمک سلطان محمود خان زمستان را در ارا تپه گذارند». (دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ذیل مدخل بابر، جلد یازدهم)
حتی بازی های کامپوتری کودکان نیز ابتدا و انتها و منطق دقیق تری از این دست به دست شدن های سمرقند و اندیجان دارد. راوی این حکایت های سرگیجه آور هم همان در پرانتز نشستگان اند که اغلب خود نیز محتاج اثبات اند. در این قسمت می خوانیم که لشکریان بابر ۱۵ ساله، یعنی آن چوپان و اویار و نعل بند اندیجان پراکنده می شوند و احتمالا به جای خویش باز می گردند، اما امپراتور آتی هند به خجند می رود، که امروز نیز شهرکی است با جمعیت ۱۵۰ هزار نفر، متشکل از انواع مردم آسیای میانه و به خصوص روس ها. از طرفی خجند در تاجیکستان است و بابر از سمرقند در ازبکستان گریخته بود، که به گمانم در میان این دو روستای قرن دهمی، چند صد کیلومتر فاصله باشد. این که بابر از دهی به دهی می گریزد، احتمالا از فلسفه ای مافوق منطق تاریخ تبعیت می کند که اسرار آن هنوز مکشوف نیست، چنان که نمی توان معلوم کرد آن ارا تپه که مدخل نویس مربوطه، بابر را برای زمستان گذرانی بدان جا می فرستد، در کجای جهان است!!! آن چه را می توان از فحوای نقل فوق برداشت، این که بابر در ۱۸ سالگی بار دیگر سمرقند را فتح می کند و در ۱۹ سالگی شبانه از آن می گریزد و از آن که قرار است ۱۹ سال عمرش را لجوجانه در کار تصرف سمرقند بگذراند، پس بابر نوجوان، ۱۲ سال دیگر برای تمرین تسلط بر سمرقند فرصت دارد.
«اتحاد خان های تاشکند و مغولستان به حمایت از بابر در 908 ق راه به جایی نبرد، از ازبکان شکست خورد و یک سال در میان قبایل صحرا نشین به سر برد (همو، 1/197-198، جهانگشای، نیز EI2 ، همان جاها) پس از آن، نزد محمد باقر، حاکم ترمذ رفت و به پیشنهاد او قصد کابل کرد ( فرشته، همانجا، نیز نک: غفاری، 239-240، خواند میر، غیاث الدین،4/307). (دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ذیل مدخل بابر، جلد یازدهم)
ظاهرا نتیجه ندادن حمایت اتحاد خان های تاشکند و مغولستان، که قبلا نوشته اند تشکیل نشده بود، این بار دیگر بابر را نه به ده کوره ها که مستقیما به میان عشایر صحرا نشین فرستاده است تا از آن جا باز هم راهی ده دیگری به نام ترمذ شود که به راستی یافتن آن در تاریخ و جغرافیای منطقه بی نهایت دشوار است. اما ظاهرا شهاب های راه نمای سرنوشت بابر، این بار به صورت محمد باقر نامی، که حتی وسوسه جست و جوی او نیز مسخره کردن خویش است، او را روانه ی کابل می کند، تا چند قدمی به هندوستان نزدیک تر شده باشد.
«دومین مرحله ی زندگی سیاسی بابر از این جا آغاز می گردد: وی در 910 ق. با نیروی اندکی به بدخشان رفت و مورد استقبال خسرو شاه، حاکم آن جا و مردم قرار گرفت و با کمک نظامی او روی به کابل نهاد و در 910 ق با تسلیم محمد مقیم ارغوان، امیر شهر، آن جا را گرفت (دوغلات، گ 124ب- 125 الف، گلبدن بیگم، 4-5، بکری ، 99، خواند میر، غیاث الدین، 4/308). سپس سلطان حسین میرزا فرمانروای هرات از بیم شیبانی خان، بابر را به کمک خواست و او رهسپار هرات شد و با آن که در راه خبر مرگ سلطان حسین رسید، بابر به حرکت خود ادامه داد و در هرات با بدیع الزمان و مظفر حسین، پسران سلطان حسین میرزا ملاقات کرد، ولی کوشش های اش برای ایجاد اتحاد بر ضد ازبکان به جایی نرسید. (گلبدن بیگم، 6-7، ابوالفضل،1/89-90، فرشته، 1/198، ریاض الاسلام، 20-21، دو غلات، گ 159ب، روملو، 122-123). با این همه، وی در913 ق قندهار و زمین داور را تصرف کرد (همو،134، بکری، 103)، و اندکی بعد، به گزارش دخترش گلبدن بیگم (ص9) خود را بابر پادشاه خواند. (نیز نک: راس،6). (دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ذیل مدخل بابر، جلد یازدهم)
به راستی که داستان های کتاب مستطاب امیر ارسلان نام دار، منطق مادی قدرتمند تری از حرکات بابر گورکانی در تاریخ دارد. او که از روستای ترمذ راهی کابلی است، که یادهای تاریخی و جغرافیایی دورتر از ۲۵۰ سال پیش آن، به طور کامل در دفاتری همچون شاه نامه مسطور است، بر سر راه با نیروی نظامی اندک اش که احتمالا همراه برف های سنگین آن منطقه از آسمان افتاده بودند، به بدخشان وارد می شود و مورد استقبال حاکم و مردم آن سامان قرار می گیرد که نمی دانیم بابر را از کجا می شناخته اند! زیرا اصولا بدخشان نام شهر نیست، منطقه ای است تماما کوهستانی و صعب العبور که امروزه با سی شهرک کوچک که هر یک نام معینی دارد، به عنوان استان بدخشان در مملکت افغانستان شناخته می شود و گرچه از منظر تنظیم کنندگان تاریخ یهود زده شرق میانه تعبیه یک شاه با جلال و دستگاه و لشکر در هر دهی از ملزومات تاریخ نویسی آن هاست، اما نمی دانیم آن خسرو شاه در کدام قصبه از استان بدخشان تختگاه داشته است. در متن بالا بابر را که در شمال غربی افغانستان و در شهر هرات مشغول ملاقات با فرزندان سلطان حسین میرزا است، ناگهان در جنوب افغانستان نزدیک مرز پاکستان امروز پیدا می کنیم که در سال ۹۱۳سرگرم تصرف قندهار است و زمین داور را به چنگ می آورد که پیدا کردن آن از یافتن ملکه ی مورچه ها نیز دشوارتر است و تمام این شلنگ اندازی بی پایان بابر در افغانستانی صورت گرفته، که مردم آن ارتش های مدرن انگلستان و سپاهیان سرخ و آدم کشان اتحاد سرمایه داران غرب را عاجز کرده اند!!!
«شکست و قتل شیبانی خان توسط شاه اسماعیل صفوی در 916ق فرصت مناسبی به دست بابر داد و او در زمستان 917ق با شتاب به سوی سمرقند حرکت کرد و از شاه اسماعیل نیز کمک خواست ( فرشته، 1/200، راس ، 7، ریاض الاسلام، 26) و وعده داد که در صورت پیروزی بر سمرقند و بخارا، خطبه و سکه به نام شاه اسماعیل کند. شاه صفوی پذیرفت و لشگری به یاری او فرستاد (جهانگشای، 413-414). به این ترتیب، بابر با کمک قزلباشها سومین بار، سمرقند را فتح و قلمرو اورا سراسر تاشکند، کابل، قندوز، حصار، سمرقند، بخارا و فرغانه را در بر گرفت. خواندن خطبه به نام شاه اسماعیل در سمرقند، و احتمالا زدن سکه به نام او (شواهد سکه شناسی در این باره صراحت ندارد، نک: I/848، EI2 )، و تظاهر بابر به تشیع، مردم سمرقند را از او ناراضی ساخت (نک: دو غلات، گ 198 ب، اسمیث، 320). وی سرانجام در پی جنگ با عبیدالله خان ازبک در 918 ق بار دیگر سمرقند را از دست داد ( ابوالفضل، 1/91، واصفی ،1/36، راس، همانجا). از سوی دیگر شاه اسماعیل صفوی، امیر نجم ثانی برای کمک به بابر و احتمالا برای نظارت بر کار او، به ماوراءالنهر فرستاد. به گزارش امیر محمود خواند میر، امیر نجم ثانی می خواست پس از سرکوب ازبکها بابر را نیز از میان بردارد، اما مورخان دیگر این معنی را تایید نکرده اند. به هر حال، پراکندگی نیروهای قزلباش و اختلاف اما با امیر نجم ثانی از یک سو و پیمان شکنی و قتل عامهای وی سبب شد تا میان او و بابر دشمنی ایجاد شود. از این رو، امیر نجم در نبرد با ازبکان در 918ق در غجدوان تنها ماند و شکست خورد و کشته شد. بابر به کابل بازگشت و از این تاریخ از باز پس گرفتن سمرقند، شهر دلخواه خود، چشم پوشید». (دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ذیل مدخل بابر، جلد یازدهم)
«بابر در 928ق. پس از سال ها تلاش، سر انجام قندهار را از ارغونیان گرفت ولی به سبب همین بلند پروازی و شجاعت بدان اکتفا نکرد و چون در آسیای مرکزی وجود ازبکان، و در غرب حضور صفویان که به سرعت نیرومند می شدند، توسعه ی قلمروش را دشوار می ساخت، متوجه هندوستان شد، اگرچه از 910ق ظاهرا چنین اندیشه ای را در سر می پروراند. سرزمین بزرگ هند در این زمان فاقد قدرت مرکزی بود و حکومت دهلی که در دست ابراهیم لودی قرار داشت، مهم ترین قدرت این ناحیه محسوب می شد. با این همه او نیز رقیبان خطرناکی داشت و با شورش های داخلی قلمرو خود نیز مواجه بود.بابر با توجه به این ملاحظات و گاه به دعوت مخالفان لودی راهی تسخیر هند شد و در پنجمین لشگر کشی در 932ق در جنگ پانی پت، لودیان را شکست داد و دهلی را تصرف کرد. به دلیل افتادگی های متن بابر نامه، تعیین لشگر کشی های اول تا چهارم بابر، دشوار است به همین سبب میان مورخان بعدی نیز در این باره اختلاف وجود دارد، چه، مثلا ابوالفضل علامی تاخت و تازهای پراکنده ی بابر را به نواحی شرقی افغانستان را نیز در زمره ی لشکر کشی های او به هند شمرده است ام معلوم است که لشگر کشی های او به هند باید میان سال های 925 و 930 ق رخ داده باشد. به هر حال، بابر در روز سه شنبه 12 رجب وارد دهلی شد و روز جمعه در مسجد دهلی به نام او خطبه خواندند. پس از آن قلعه ی آگره را نیز تسخیر کرد». (دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ذیل مدخل بابر، جلد یازدهم)
ظاهرا مدخل نویس و پرانتز نشینان موضوع بابر از فرط در به دری ناشی از همراهی با او، منقولات خود را از یاد برده و همان قندهار را که همراه زمین داور در سال ۹۱۳ به تصرف بابر داده بودند، یک بار دیگر در ۹۲۸ از ارغونیان پس می گیرند که معلوم نیست ناگهان از کجا سبز شده اند!!! اما همین مورخان همان بابر را که ۱۹ سال در تصرف سمرقند وامانده و از استیلای به آن منصرف شده بود، در کم تر از چهار سال به فاتح هندوستان تبدیل می کنند و گرچه هندوستان را از بسیاری وسعت شبه قاره خوانده اند، اما ظاهرا به این دلیل که بی صاحب افتاده بود، در چشم برهم زدنی به بابر واگذار می کنند!!!
در مسیر عبور از کوه های هندوکش و توره بوره، که ارتش های مجهز قدرت های بزرگ زمان ما نیز جرات عبور از آن را ندارند !!!
«وجود مخالفان بسیار در میان هندی ها وافغانی ها، و شرایط نا مساعد آب وهوایی که بابر در کتاب خود بدان اشاره دارد، سبب شد تا اطرافیان او خواهان بازگشت به کابل باشند. یکی از شورش های بزرگ بر ضد بابر شورش چپوت ها به رهبری رانا سنگا از چپتور بود. رانا سنگا که با بسیاری از مخالفان بابر، چون حسن خان میواتی و سلطان محمود لودی متحد شده بود، روی به جنگ با فرمانروای تیموری نهاد. بابر که نخستین بار خود را درگیر یک نوع جهاد با کفار می دید، به تدارک مقدمات کار برخاست و به تمام حکام دستور داد تا از گرفتن باج های نا مشروع خودداری کنند. جنگ در 933ق در خانوه روی داد و نیروهای رانا سنگا به سختی شکست خوردند. پس از این فتح بزرگ بابر را «غازی» خواندند. وی پس از آن، فتوحات خود را در هند ادامه داد و تا بنگال پیش رفت و دولتی نیرومند بنیان نهاد، ولی فرصتی برای سامان دادن به تضادهای نژادی، اجتماعی و مذهبی هند نیافت و بر اثر بیماری شدید در آگره در گذشت. جسد او را طبق وصیت اش را به کابل بردند و در مکانی موسوم به قدمگاه به خاک سپردند». (دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ذیل مدخل بابر، جلد یازدهم)
به نظر می رسد مولفان زندگانی نامه ی بابر، از جمله شخص او، که می گویند شرح احوالی برای خود ساخته، انبان تصورات تاریخی شان به انتها رسیده، زیرا بابر و یاران اش را دعوت می کنند به خاطر دشمنی هندیان به کابل پناه برند که باید مملو از دشمنان قوی تری بوده باشد! اگر بابر در مواجهه با مقاومت هندیان، چنان که خواندیم، برای نخستین بار خود را با نیروی کفر مواجه دیده، پس احتمالا به هنگام تصرف اولیه ی آن سرزمین، با اشباحی ناشناس و یا حتی مسلمانان جنگیده است! در نزد این گونه تاریخ سازان معمول چنین است که خواننده را در محاصره اطلاعات فی البداهه بگیرند و در چنگال دور تسبیحی از اسامی به دوار سر دچار کنند، چنان که اینک نمی دانیم تکلیف خود را با این رانا سنگاها و چیپوت ها و میواتی ها و لودی ها و یا مکان هایی از قبیل چیتور و خانوه چه گونه تعیین کنیم، زیرا باید آماده ی آگاهی های دیگری باشیم که غفلت از آن، با به تعویق انداختن سلامت اندیشه یکی است.
«بابر به علم و هنر به ویژه شعر علاقه داشت، در دوره ی وی نقاشی و معماری پیشرفت چشم گیری یافت. از آثار معماری این دوره باید به مسجد بابری و رام باغ اشاره کرد. وی برای ساختن اگرا، سنان، معمار برجسته ی عثمانی را به هند دعوت کرد و او یکی از به ترین شاگردان خود را به نام یوسف را به نزد بابر فرستاد. یکی از هنرهای مورد علاقه ی تیموریان خوش نویسی بود که بابر خود در آن دستی قوی داشت و چندان در این هنر پیش رفت که مبدع خط و شیوه ای شد که به خط بابری شهرت یافت. بابر نسخه ای از قرآن را که با این خط نوشته بود، به مکه فرستاد». (دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ذیل مدخل بابر، جلد یازدهم)
جای حیرت نیست. زیرا برای مولفینی که در نوشته هایی مصنوع، آدمکی بابر نام را از ۱۲ تا ۴۲ سالگی، به جنگ و گریز لاینقطع در صحاری آسیای میانه، بلندی های افغانستان و جنگل های هند مشغول کرده و از انواع گردنه های نظامی گذرانده اند، تا سرانجام در جای فاتح هند و بنیان گذار سلسله ی ۳۰۰ ساله بابریان بنشانند، تبدیل او در اواخر عمر ۴۹ ساله اش، به خردمندی جامع جمیع علوم و فنون آن زمان، از جمله موجد مکتبی در خوش نویسی، تنها به چرخش ولنگارانه ی جدیدی در قلم نیاز داشته است. با این همه، شگفتی در چند وجهی بودن این حیله گری هاست. حالا نه تنها ناگهان با بابری صاحب ذوق و فضیلت های گوناگون آشنا می شویم، بل نقل بالا در عین حال تاییدیه ای بر وجود دولت عثمانی است که معماری به شهرت سنان دارد و نیز ظهور مکاتبی را ناظریم که از زمان مغولان به رونق خطاطی و نقاشی و معماری مشغول بوده اند. بی شک برای شعبده بازانی که داریوش و خشایار هخامنشی را، که سرپناهی برای خواب نداشتند، بر جهان کهن از هند تا یونان مسلط کرده اند، بیرون آوردن لباس رزم از تن مومیایی بابر و پوشاندن ردای هنرمندان و علما بر او، آن هم فقط به مدد الفاظ، به آسانی خمیازه کشیدن بوده است!
بابر آثاری نیز در تاریخ، ادب و فقه پدید آورد که از آن جمله اند:
۱. بابر نامه، که آن را واقعات بابری و توزک بابری نیز خوانده اند. این کتاب در حقیقت خاطرات و نظرات بابر است که به زبان ترکی جغتایی و با نثری ساده نگاشته شده است و حوادث سال های ۸۹۹ تا ۹۳۶ قمری را در بر می گیرد. شخصیت برجسته بابر در این اثر که بدون تعصب عقاید و آراء خود را در موضوعات مختلف بیان کرده، به خوبی منعکس است. ارزش بابر نامه از جنبه های مختلف تاریخی، جغرافیایی، مردم شناسی و ادبی حائز اهمیت است و به گفته ی کوپریلی در زمره ی به ترین آثار نثر جغتایی محسوب می شود. بخشی از بابر نامه، در زمان بابر، توسط زین الدین وفایی خوافی به فارسی ترجمه ی آزاد شد که به همین دلیل کوپریلی آن را ترجمه ی حقیقی بابر نامه نمی داند». (دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ذیل مدخل بابر، جلد یازدهم)
بدین ترتیب، بی شناسایی مکاتب و مدارس و اساتیدی که بابر را در تاریخ و جغرافیا و ادب و فقه و عروض و اصول شاعری و عرفان و موسیقی و معماری و شناخت هنر، به اوج زمان خود رسانده اند، تنها مجازیم به دفتر خاطرات هنوز دیده نشده ی بابر، به زبان ترکی جغتایی رجوع کنیم، که مراجعه به اصل آن از عهده هیچ ذی جسدی ساخته نیست مگر این که به ترجمه های فارسی تاییدنشده ی آن رجوع کنیم که اتفاقا مطلبی در این گونه مقوله ها ندارد و اگر امروز در این باب پرسشی بیاوریم در پلک زدنی خط زنجیری از انواع مراکز آموزشی، قرینه ی جندی شاپور، از سمرقند تا بدخشان و کابل و هند در مسیر بابر بنا می کنند تا نه فقط بابر که امثال ابن سینا و خوارزمی و دیگران نیز بزرگان مکتب ندیده نمانند. مورخ بسی افسوس می خورد چنین اندیشمند خود آموخته ای، که پس از ۱۹ سال نبرد، از تصرف قصبه سمرقند هم عاجز ماند ولی در چند سال پایان عمر، از زمان ورود به هند، ناگهان در زمینه های مختلف، مجموعه ای از تالیفات گوناگون پدید آورد، چرا از آغاز به جای جهانگیری، ملا نشد تا اینک بابر دست ساخت مورخین یهود ده ها امثال بیرونی و عطار هرگز به دنیا نیامده را در جیب کوچک قبای خود جای دهد؟!! معلوم است که در مقابل حقه بازان بی ترحمی که افسار هر اراجیفی را با ردیف کردن سلسله ای از اسامی به گردن گروه بزرگی از مردم منطقه ما به عنوان سرگذشت و ثمره تاریخی آویخته اند، جز با همین زبان تمسخر نمی توان سخن گفت. چنان که اینک نمی دانیم چه کسی پاسخ گوی این پرسش دیگر خواهد بود که چند سطری نمونه، از آن دفتر خاطرات بابر به زبان ترکی جغتایی و با نثری ساده را کجا باید یافت تا لااقل با خط ترکی جغتایی در قرن دهم هجری آشنا شویم که ظاهرا آخرین کاربر آن همین بابر بوده است و بر سبیل مزاح سئوال کنم که آیا بابر قرآن اهدایی محصول هنر خوش نویسانه خود به کعبه را نیز با همین خط و زبان ترکی جغتایی نوشته، یا شاید این اعجوبه زمان خود، که هند را به چشم برهم زدنی تسخیر کرده، در مسیر عبور از کوه های هندوکش و توره بوره، که ارتش های مجهز قدرت های بزرگ زمان ما نیز جرات عبور از آن را ندارند، خط و زبان عرب را هم به کمال آموخته است؟! باور چنین مجموعه ای از مهملات بی پشتوانه و دلیل، به کوهی از بلاهت مطلق و محض نیاز دارد، که ظاهرا نزد قوم پرستان ما به مقدار کافی فراهم است.
۲. رساله ی عروض. بابر این رساله را در حدود سال های ۹۳۲ تا ۹۳۴ قمری تالیف کرد. موضوع این رساله قالب های عروضی در شعر شاعران ترک زبان است. وی بر حسب ضرورت هر جا که لازم دیده، مثال هایی از وزن های رایج زبان ترکی و گاه فارسی ذکر کرده و اشعاری از خود به عنوان شاهد نیز آورده است. نسخه ی خطی این رساله در ۱۹۲۳ میلادی در کتاب خانه ی ملی پاریس شناخته شد». (دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ذیل مدخل بابر، جلد یازدهم)
کار بخش فرهنگی بابر شناسی از حد مسخره بازی نیز درگذشته است، زیرا طبیعتا بابر کتابی آموزشی در قوالب عروض ترکی را، که با نمونه های موجود چیزی جز همان عروض عرب نیست، باید به زبان ترکی و نمی دانیم با چه خطی نوشته باشد که خواننده ترک، از فهم اشعار فارسی آن درنماند. رساله ی عروض بابر را هم، درست مانند سایر تالیفات قلابی او، برابر معمول در تاقچه ی گرد گرفته ای از کتاب خانه و زیر زمینی متعلق به کنیسه و کلیسا و این بار در کتاب خانه ی ملی پاریس یافته اند، که نمی دانیم به کجا منتقل شده و دسترسی به آن از چه راهی میسر است؟! بدین ترتیب اکنون با بابری مواجهیم که در حین جنگ با هندیان و افغان های معارض و شورشی، برای رفع نیاز قافیه پردازان و شاعران ترک هم، رساله ی آشنایی با عروض تالیف می کرده و چون هنوز به آن مباحثی نرسیده ام که بابر را فقیهی عالی مقام در مسلک حنفی، دارای رساله ی علمیه و عملیه می داند، و به قطب کامل عارفان و صوفیان بدل می کند، پس آگاه نشده اید که بابر همزمان با تالیف رساله آموزش عروض ترکی، سرگرم برگرداندن تالیفات متصوفان، معلوم نیست از چه زبانی، به زبان ترکی جغتایی نیز بوده است!
«۳. مبیّن. رساله ای منظوم در فقه حنفی است. تصنیف این مثنوی تعلیمی در ۹۲۸ هجری قمری خاتمه یافته است. این اثر را فقه بابری نیز خوانده اند. مبین در اصل نام تفسیری بر این مثنوی بوده که به قلم شیخ زین الدین، منشی بابر، نگاشته شده است. نسخه ی خطی این مثنوی که در ۹۳۷ قمری کتابت شده، جزو مجموعه ی خصوصی کوپریلی بوده است». (دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ذیل مدخل بابر، جلد یازدهم)
این هم آیت الله العظمی بابر حنفی که در تدوین رساله اش ابتکار شیرینی به کار زده و آن را به صورت مثنوی منظوم درآورده است! تاریخ تکمیل این رساله ی بابر را در ۹۲۸ هجری قمری و در گرماگرم فتح هند اعلام کرده اند. برای آشنا شدن با مبانی چنین مرتبه ی بلندی در مسخرگی های تاریخی و فرهنگی کافی است بدانید که بابر در به اصطلاح شرح احوال خود هرگز تدوین چنین تالیفات و داشتن این گونه معلومات را مدعی نشده و به خود نبسته است!!! رساله عروض او را دوغلات کشف کرده، رساله ی مبین در فقه حنفی اش را نظام الدین یافته و ترجمه ی رساله ی والدیه ی او را از قول فرشته ثبت کرده اند!!! آیا این نهایت بی پروایی در فریب دادن فرهنگ نیست؟!
«۴. ترجمه ی رساله ی والدیه ی عارف بزرگ خواجه عبید الله احرار، که بابر آن را در ۹۳۵ قمری به زبان ترکی جغتایی ترجمه کرد. این رساله به ضمیمه ی دیوان شعر بابر توسط کوپریلی منتشر شده است. ترجمه ی این رساله می تواند نشانه ای بر گرایش بابر به تصوف باشد... حبیبی تالیفات دیگری در فن جنگ و موسیقی به بابر نسبت داده است که هیچ نشانی از آن ها در دست نیست». (دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ذیل مدخل بابر، جلد یازدهم)
اگر یهودیان برای بابر رسالات دیگری در فن خیاطی و رنگرزی نیز ساخته بودند، قوم پرستان بادبادک افتخارات آن را، بدون معاینه دنباله، به آسمان می فرستادند. اما حالا با ماموریت انواع این گونه حبیبی ها از جمله همین کوپریلی آشناییم که بی داشتن نشان درست، نه فقط کتاب و نوشته، که برای تولید مستندات منطبق با تورات، امپراتوران و تمدن های بزرگ باستانی و کهن، چون ماد و اورارتو و آشور و هیتی نیز ساخته اند.
«فرمانروایان بابری هند عبارت اند از: ۱. ظهیرالدین بابر، از ۹۳۲ هجری، ۱۵۲۶ میلادی. ۲. همایون شاه، از ۹۳۷ هجری، ۱۵۳۰ میلادی. ۳. اکبرشاه، از ۹۶۳ هجری، ۱۵۵۶ میلادی. ۴. جهانگیر، از ۱۰۱۴ هجری، ۱۶۰۷ میلادی. ۵. شاه جهان، از ۱۰۳۷هجری، ۱۶۲۸ میلادی . ۶. اورنگ زیب، از ۱۰۶۸ هجری، ۱۶۶۰ میلادی. ۷. شاه عالم اول، از ۱۱۱۸ هجری، ۱۷۰۷ میلادی. ۸. جهاندار معز الدین، از ۱۱۲۴ هجری، ۱۷۱۲ میلادی. ۹. فرخ سیر، از ۱۱۲۴ هجری، ۱۷۱۳ میلادی. ۱۰. شمس الدین رفیع الدرجات، از ۱۱۳۱ هجری، ۱۷۱۹ میلادی. ۱۱. شاه جهان دوم، از ۱۱۳۱ هجری، ۱۷۱۹ میلادی. ۱۲. محمدشاه روشن اختر، از ۱۱۳۱ هجری، ۱۷۱۹ میلادی. ۱۳. احمدبهادر، از ۱۱۶۱ هجری، ۱۷۴۸ میلادی. ۱۴. عالمگیردوم، از ۱۱۷۳ هجری، ۱۷۶۰ میلادی. ۱۵. شاه عالم دوم، از ۱۱۷۳ هجری، ۱۷۵۹ میلادی . ۱۶. محمد اکبر دوم، از ۱۲۲۱ هجری، ۱۸۰۶ میلادی. ۱۷. بهادرشاه دوم، از ۱۲۵۳ هجری، ۱۸۳۷ تا ۱۸۵۷ میلادی». (دائرة المعارف مصاحب، ص ۷۱۰)
گرچه در فهرست فوق، مثلا به سال ۱۱۳۱ هجری، هندوستان سه امپراتور مغول دارد، اما مختصر شده بالا، ردیف سلاطین مغول هند بر مبنای رجوع به منابع انسکلوپدیک است که عادتا مویی را از ماست مطبی بیرون می کشند و با همان گلیمی هفت رنگ می بافند که در این مورد، اختلافات در اعلام سنوات و اسامی سلاطین از حد قبول عقل و حدس بیرون است. مثلا دهخدا نه ۱۷، که ۲۷ امپراتور مغول در هندوستان به تخت می نشاند! به هر حال در متن بالا حد میانه را گزیده ام و از میان قریب ده منبعی که در اختیار دارم، برای مراجعه عمدتا دو منبع، یکی به زبان فارسی با نام «معماری هند در دوره ی گورکانیان»، اثر ابا کخ و ترجمه حسین سلطان زاده و دیگری که معتبرتر است، کتابی به زبان انگلیسی به نام «معماری هند و اسلامی در دهلی و اگرا»، کار پرادومان کومار شرمان را برگزیده ام. حسین زاده فقط بابر و همایون و اکبر و جهانگیر و شاه جهان و اورنگ زیب و آثار ساختمانی منتسب یه آن ها را عمده می کند، که غالبا دنبال هم کردن و چسباندن آسمان به ریسمان از قبیل مطالب زیر است.
«ارزیابی دوره ی نخست معماری گورکانی در عصر بابر دشوار است، زیرا بین نوشته های او درباره ی معماری که به معماری والای تیموری اشاره کرده و چند بنایی که از او باقی مانده، اختلاف وجود دارد. اگرچه از او به عنوان بنیان گذار تعدادی باغ تقدیر شده، اما مساجد وی در سمیهال، ایودایا و پانیبات، به عنوان آثار مهمی از دوره ی کوتاه سلطنت او باقی مانده است... طی دوره ی بعد تصویر ناهمگونی از معماری گورکانی در دو دوره از سلطنت همایون تا اواسط قرن شانزدهم عالب شد. روش تیموری تقریبا توسط تاثیر گذاری مستقیم بر روی طرح بناها مانند طرح مسجدی در کاچپورا در آگرا آشکار می شود. اما برای گنبد بیرونی آن، که الان وجود ندارد، خصوصیات اصلی ساختمان آن با مسجد نمازگاه در قرن شانزدهم در قرشی، شهری در جنوب غربی سمرقند که در خاطرات بابر ذکر شده، مشابهت دارد». (ابا کخ، معماری هند در دوره ی گورکانیان، ص ۳۲ و ۳۵)
هنگامی که یک یهودی دیگر را مسئول تبلیغ معماری گورکانیان می کنند، خود به خود موظف می شویم که کتاب را کنار بگذاریم و فاتحه ی گورکانیان هند را بخوانیم. کتاب کخ از آن جهت به اورنگ زیب ختم می شود که گویا دوران او را پایان عهد ساخت و سازهای مغولان در هند گرفته و روش تحقیق او از مبنای همان تحمیق مصطلح آغاز می شود که ابتدا و فقط بر اساس شایعات و احتمالا دوز و کلک های موجود در کتیبه چسبانی و قبر سازی های سبک امام زاده های جدید التاسیس ایران، چند بنا را مثلا به بابر و همایون می بخشند و سپس همان گمان را اساس سخن سرایی در باب مشخصات ابنیه و تکنیک معماری دوران آن ها قرار می دهند و گرچه به زمان لازم برای کسب اعتبار در گفتار تا سمرقند هم سر می زنند، اما در همه حال از چنین اظهار لحیه هایی دورتر نمی رانند: «روش تیموری تقریبا توسط تاثیر گذاری مستقیم بر روی طرح بناها مانند طرح مسجدی در کاچپورا در آگرا آشکار می شود». یک تیم کامل از معماران پیر و جوان و خرد و کلان و نوپرداز و کهنه ساز جهان هم قادر به تفسیر عینی جمله ی بالا و معلوم کردن روش و اسلوب روشن ساخت و ساز تیموریان هند نیستند. با این همه کخ منکر ادامه ی تسلط سلاطین مغول بر هند نیست و دوران آن ها را به بابر شاه دیگری در سال ۱۸۵۸ میلادی ختم می کند که به واقع نمی دانیم چه گونه او را اختراع کرده است.
«پادشاهی گور کانیان در هنگام حکومت جانشینان ضعیف اورنگ زیب به ناتوانی گرایید.هند شمالی در قرن ۱۸ زیر نفوذ قدرت های بومی و خارجی بود. انگلستان سلطه ی خود را از غرب بنگال گسترش داد تا آن که در سال ۱۸۰۳ دهلی را تصرف کرد. آخرین حاکمان گورکانی، شاه اکبر دوم و بابر شاه اجازه یافتند به سلطنت صوری خود تا سال ۱۸۵۸ میلادی ادامه دهند». (ابا کخ، معماری هند در دوره ی گورکانیان، ص ۱۲)
این کلاشی های در کلام، هنگامی به آخرین حد استادی خود می رسد که به شرح نحوه ی تحولات فرهنگی در مغولانی می پردازند که گویی هرگز از پشت اسب پیاده نمی شده اند. به راستی هم تبدیل اخلاف بابر که از کودکی شمشیر بردار بوده، به شاه جهان سازنده ی بنای تاج محل به مقدمات و تاملاتی نیازمند است که هیچ شارح عصر تیموریان هند از عهده ی بیان آن برنیامده است.
«در خاندان گورکانیان به ترکی جغتایی صحبت می شد و تصاویر افراد هنوز نمایانگر خصوصیات تاتاری آن ها بود. اما به تدریج و در پی ازدواج های سلطنتی با شاه زادگان راجپوت، گورکانیان تحت تاثیر فرهنگ و سایر خصوصیات هندی قرار گرفتند. همچنین زبان رسمی و اداری دربار و نیز زبان شعر از ترکی به فارسی دگرگون شد». (ابا کخ، معماری هند در دوره گورکانیان، ص ۱۰)
برای کخ بسیار آسان است که در یک چرخش قلم زبان و خطی به نام ترکی جغتایی خلق کند و در حالی که در سراسر هند و در آن همه ابنیه ی ظاهرا مغولی از مسجد بابر به بعد هم کلامی به زبان ترکی ثبت نیست، به سرعت نه خط و زبان هندی، که فارسی را جانشین ترکی تعیین می کند. آیا حس نمی کنید که به تماشای یک نمایش دل آشوب کن روحوضی نشسته اید؟! اما اثر پرادومان کومار شارما، روی هم رفته جدی تر و بنا بر طبیعت امر، به عنوان مولفی بومی بر مبانی مدخل مسلط تر است. او سلاطین مسلمان تصوری ماقبل ورود اصطلاحا تیموریان را، که سوقات تسخیر مسخره و ۱۹ گانه ی هند به دست محمود غزنوی می گویند و اندک آثار معماری آن ها را فهرست می کند که گویا از ۱۲۰۶ تا ۱۵۲۶ میلادی و درست ۳۲۰ سال بر هند حکومت کرده اند تا بابر نامی که پس از ۱۹ سال ستیز از عهده تصرف سمرقند هم برنیامده، به قصد بردن اسلام به هند بر آن مسلمانان ۴ قرن مقدم تر بتازد تا آنان را مسلمان کند!!!
پایان قسمت اول
ادامه دارد ...