یاد آن شب که صبا در ره ما گل میریخت
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
محمدابراهیم باستانی پاریزی، استاد مشهور تاریخ است که سالهاست درباره مطالب تاریخی مینویسد و چه شیرین مینویسد. از دوره راهنمایی با کارهایش آشنا شدم و بسیاری از کارهایش را آن زمانها میخواندم. سپس چند سالی از آثارش دور ماندم تا دوباره سالها پیش و نیز همین سال گذشته، چند اثرش را خواندم.
یکی از خوبیهای باستانی آن است که معلومات دقیق و کاملی در کتابهایش به خواننده میدهد. نگاه جالب وی به افغانستان نیز سزاوار ستایش است. وی با بزرگان ادبی و فرهنگی کشور ما هم دوستی و پیوند دارد.
یکی از هنرهای استاد باستانی، شعرهای نغز اوست چه به طنز و چه به جدّ. یکی از شعرهای ناب او را میآورم. برای آشنایی با آثار این اندیشمند فرزانه به این لینک بنگرید: زندگی نامه استاد باستانی پاریزی.
یاد آن شب که صبا در ره ما گل میریخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل میریخت
سر به دامان منت بود و ز شاخ گل سرخ
بر رخ چون گلت، آهسته، صبا گل میریخت
خاطرت هست که آن شب، همه شب تا دم صبح
شب جدا، شاخه جدا، باد جدا گل میریخت
نسترن خم شده، لعل لب تو میبوسید
خضر گویی به لب آب بقا گل میریخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من
میزدم دست بدان زلف دو تا گل میریخت
تو به مه، خیره چو خوبان بهشتی و صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل میریخت
گیتی آن شب اگر از شادی ما شاد نبود
راستی تا سحر از شاخه چرا گل میریخت؟
شادی عشرت ما باغ گلافشان شده بود
که به پای تو و من از همه جا گل میریخت
آنلاین : http://chendavol.blogfa.com/post-79.aspx