صفحه نخست > دیدگاه > وبلاگ نویس > فیته های سرخ

فیته های سرخ

جمعه 9 سپتامبر 2011

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

 

دنبالۀ فیته های سرخ رنگ، در هوا می رقصند. انگار تلاش
دارند تا از سیاهی آستین ها رها شده و به آبی آسمان بپیوندند، شاید فکر می کنند پیوند
شان با آبی بهتر از سیاه است.  دستانش را
که بالا برده تکان می دهد تا بیک روی شانه های کوچکش بهتر جا بگیرند. فیته ها باز
هم تلاش می کنند از آستین ها جدا شوند؛ اما دخترک گره فیته ها را محکمتر می کند تا
دیگر سرکشی نکنند.


گونه هایش از شدت گرمی هوا سرخ است؛ اما انگار تنها این
گرمی نیست که گونه هایش را سرخ ساخته، موتر سرمه یی رنگی، آرام آرام، همگام با قدم
های او و دوستش می آید. پسر جوان که موهایش را هرم چرب و روغنیی بالای سرش درست
کرده، پشت فرمان، لبخند می زند و موزیک موتر را بلند تر می کند. دخترک و دوستش زیر
لب می خندند و کرمچ های سپیدشان به هم می پیچند. جوانک، سرش را کمی از شیشه بیرون
می کند و چیزی می گوید و همراه با آن یک هارن و لبخندی تحویل او و دوستش میدهد،
چهره سپید دوباره می خندد و زیرچشمی به موتر می بیند و قدم تند می کند. موتر نیز
سرعتش را بیشتر می کند. دوستش آستینش را می کشد و کمی از موتر فاصله می گیرند؛ اما
موتر سمجانه به آن دو نزدیک و گاهی هم دور می شود؛ زمانی جلوتر می رود و بعد هم یک دقیقه منتظر شان می ماند و یا هم عقب
عقب می رود.  دخترک انگار نمی داند چه کند،
با انگشتش چادرش را از گرد صورتش شل می کند و دنبالۀ چادر را روی شانه هایش بیشتر
می کشد.


پسر جوان بازهم چیزی می گوید و به سیت پهلویش اشاره می کند،
دخترک و دوستش با عجله جا عوض می کنند، دلم می خواهد چادرهای سپیدشان را باد بدهند
و بدوند، دلم می خواهد دخترک از من کمک بخواهد؛ اما اینکار را نمی کند. چند قدمی
فاصله داریم، دستم دیواری را می جوید که وجود ندارد، حس می کنم صورتم منفجر می
شود، می دانم مثل فیته های روی دست دخترک سرخ گشته ام. موتر می ایستد و پسر سرش را
از شیشه بیرون می کند و صدا می کند: «حیف تان نیست در این خاک و آفتاب!؟ بالا
شوین دگه چقدر ناز به خدا!» می خواهم دخترک و دوستش نه بگویند، خدا خدا می کنم
عاقل باشند؛ اما نیستند؛ هر دو می ایستند و دوستش مشوره می دهد: « بالا شویم، وقت
است هنوز» دلم می ریزد. دخترک و دوستش گوشه های چادرهای سپید شان را روی فیته های
سرخ می اندازند و با انگشتانشان محکم می گیرند. جوان با خنده در عقب را باز می کند
و دوست دخترک با عجله روی چوکی می خزد. من به جای دیواری که نیافته ام، به درخت
تکیه می زنم. یک لحظه هر دو به هم می بینیم، راست می ایستم و با هم چشم به چشم می
شویم، یک باره دخترک سپیدتر می شود و لب های گلابیش می لرزند. انگار مرا می شناسد،
شاید همانگونه که من هشت سال قبل، صنف آنها را، شاید صنف چهار، مکتب مان را به یاد
آورده ام؛ مرا به یاد آورده. انگار همین دیروز بود که سرمعلم؛ به ما که صنف دوازده
بودیم؛ بعد از یک بیانیه محکم و کوبنده، دستور داد در صنف های پایین تمرین معلمی
کنیم تا اگر فردا دانشگاه قبول نشدیم، حد اقل جرئت درس دادن برای صنف چهار را
داشته باشیم؛ اما دخترک خیلی زود رو می گرداند و پهلوی دوستش می نشیند؛ جوان آیینه
را روی صورت دخترک تنظیم می کند و او چادر را روی گلویش.


چادر سپید که از لای در بیرون مانده، در میان
گرد و خاک، با باد رقصیده دور می شود.


آنلاین : http://aparwand.blogfa.com/post-22.aspx

آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید
Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس