هستی رها شده در بادم !
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
پدرم بي تاب بود، مادرم درد مي كشيد و من زاده مي شدم،
ميان بي تابي و درد و لبخند،
وقتي چشم هايم را باز كردم، سكوت و لبخند بود و
دست هايي كه مرا در خود مي فشراندند و راندن و راندن و راندن
در خون پدر، ريشه مي دواندم و دواندم و دواندم آن قدر كه ديگر جز
خاك و ريشه هيچ، نديدم. حالا سال هاست كه ريشه دارم در خاك و در خون پدر
ریشه ، تنها ریشه بود، مفهومی در بیهوده های زمان و هر آنچه
تهی است، ریشه ای سخت تر باید
و چه دل می بندند دلقکان ساده روزگار ما به این تهی ریشه های افیون زده
تاریخ و چه بیهوده می روند و سرمست این ریشه های وحشی گنگ و مجهول در
ناپیدایی عریان لحظه ها و فرو می روند و می روند هر لحظه در وسعت گیج
حقیقت های کاذب جنون زده روزگار ما
تازه می فهمم ، روزگار ما روزگار غریبی است...
و چه بيهوده دل بستم به خاك و به ريشه و به آفتابي كه نور می ریخت بر خاك و بر ريشه ، امروز از پشت سر به مسير گام هاي برداشته ام ديدم، بيست و چهار سال، راه رفته ام پياپي راه، در مسيري ناخواسته و امروز تازه مي فهمم كه نمي دانم، چرا راه مي روم؟
آنلاین : http://ravin.blogfa.com/post-34.aspx