کافر نکند آنچه تو کردی حذر از تو
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
براي مردم خوب كويته و رنجهايشان
تابستان سال ۱۳۵۹ بعد از یک ماه آوارگی کوه و بیابان، به آبادیای رسیده بودیم که به آن میگفتند «کویته» این اولین شهر بیرون از وطن بود که این کودک روستایی از باغچار آمده، میدید. میوههای متنوع، چراغهای رنگارنگ و موترهای کوچک و تیزرویی که مانند مورچه در کوچه پسکوچههای شهر در تردد بودند اولین چیزهایی بود که چشم این مسافر کوچک را به خودشان جلب میکرد. خوشبختی کوچ ما این بود که از سالیان دور در این شهر فامیل داشتیم. ماماخیلی ما از سالیان دور در این شهر زندگی میکردند. صاحب خانه و کار بودند، فرزندانشان در پلیس و دولت خدمت میکردند. القصه پاکستانی بودند بر خلاف ما که افغانی بودیم و آواره. موتر لاری ما را در میدانی که بعدها فهمیدیم مریآباد نام دارد ریخته بودند پایین؛ هرکدام به وضعی که مسلمان نشنود کافر مبیناد. من پیراهن تنبانی سیاه و بزرگی را که مال برادر کلانم بود پوشیده بودم. یعنی گفته بودند که در راه همین خوب است، چرکین نمیشود، کویته که رسیدید اول بروید حمام، بعد از میان بار و بنه لباسهای نوتان را در آورده بپوشید. خوب نیست هرچه باشد آنها سیال است. اما نگو که مشقّات سفر تمام معادلات حضر را مختل کرده بود و موقع پیاده شدن، بار جایی افتاده بود و صاحب بار جایی دیگر. گذشته از آنکه خستگی، گرسنگی و ناآشنایی، نه فکر حمام رفتن را مانده بود و نه سودای سیالداری را. همگی خرد و کلان، زن و مرد با همان سر و وضع ریخته بودیم در حویلی دایی کلانم به نام شاه عوض. آن بندگان خدا یک هفته مصروف رفت و روب گرد و غبار از سر و روی مسافران بودند و بعد تا مدتها، مرعوب رفع و رجوع کردن حیوانات ریز و موذیای که ما از وطن سوغات آورده بودیم. هرچه بود آنان قوم بودند، عیبهایمان را با مدارا و مروت نهفتند و رنجهایمان را با مهربانی و عطوفت مداوا کردند.
ما سالی را در کویته ماندیم مامای کلان، یکی از اتاقهای حویلیاش را در اختیار ما گذاشته بود. من و برادر کلانم در قندهاری بازار «ناصر تیکمپنی» کار گیر آوردیم. حاجی ناصر دو مغازه کنار هم داشت؛ در یکی کلاه «قرهقل» میساخت و در دیگری چای میفروخت. من در مغازه کلاه سازی شاگرد شدم و اخوی در چای فروشی. حاجیناصر هزاره بود، مردی منضبط و منصف. دو پسر داشت هم سن و سال خودم. زمستانی که آنجا کار میکردیم بسیار خوش گذشت. در قندهاری بازار آن سالها، هزاره و بلوچ و افغان در کنار هم کار و بار داشتند و گپ و گفتار. حاجی، مشتریان مخصوص خودش را داشت از میان پشتونها و بلوچها. عمدهترین خریداران کلاه قرهقل، بلوچها و برخی از پشتونها بودند. یادش بخیر استاد کلاهدوز ما هم پیرمردی بود از کابل در کارش سخت ماهر اما مثل ما مهاجر.
محل سکونت مامایم، در مریآباد کنار منبع آب، پشت سیم خرتار واقع بود. بعدها فکر کردم شاید همان سیم خاردار درست باشد و آن زمان پیش خودم وجه تسیمه آن را اینگونه تحلیل کرده بودم که لابد سیمهای بزرگ و قدرتمندی استند به این جهت مردم محل به آن خرتار میگویند. علمدار رود مسیر رفت و آمد هر روزه ما بود. اغلب پیاده میرفتیم و برمیگشتیم و گاهی صبحها خود را غیر قانونی به پشت لاریهای حامل زغال سنگ آونگ میشدیم تا مسیری را موتر سواری کرده باشیم بدون اینکه پولی پرداخت کرده باشیم. سوار شدن به آن سه چرخههای جادویی که به آن «رخشه» یا «رکشا» میگفتند از آرزوهایم بود. در مرور روزانه از همین رود دفتر «تنظیم نسل نو هزاره مغول» واقع بود. جایی که برادرم یک بار در سالهای جنگ از آن اسلحه آورده بود و یکی از آن اسلحهها که بالازن نام داشت تا موقع کوچ در خانه ما بود. ایشان از این دفتر و ساکنان و رهبرش چیزهایی برایم گفته بود. چیزی که برایم سوال بود این بود که چرا هزاره مغول؟ چه فخری است در این انتساب؟ یادم است یکبار از مرحوم پدرم هم این سوال را کردم ایشان گفته بود هزارهها با مغولها نسبتی ندارد. هزارهها خیلی پیشتر از حمله مغول از ساکنان این سرزمین بودهاند.
اولین آشنایی من با هزارههای ساکن کویته بر میگردد به نیمههای دهه پنجاه. آن زمان که داود خان فقید هوای «پشتونستان» به سرش زده بود و رجز «داپشتونستان ز مونژ» را سرمیداد. پاکستانیها نیز دست به تدابیری متقابل زده بودند و از آن جمله راه اندازی بخش هزارهگی رادیو کویته بود که در آن ترانههای هزارگی و خصوصا مختههای هزارگی را پخش میکرد. یادم است عصرها که میشد همه اهالی خیل ما جمع میشدند دور یکتا رادیویی که کاکا محسن تازه خریده بود. آخ که چقدر لذتبخش بود برای من غزلهایی که از این رادیو پخش میشد و نیز مزاحهای دلچسب و سخنان نغز و پختة «چمن لالی» و «حیدربیگ» صاحب.
اینک سالها از آن روزگار گذشته است و بزرگان آن نسل به رحمت خدا پیوستهاند از جمله، دو مامای کلانم با تعدادی دیگر بزرگان فامیلشان رخ در نقاب خاک کشیدهاند. خوشم که نیستند و نمیبینند که سرزمین امنشان چگونه در آتش بیداد عقده و تعصب میسوزند. مردم کویته گذشته از خصلتهای خوب و بدی که نسل آدم کم و بیش همه دارند و داشتند، نخستین پایگاه و پناهگاه بخش وسیعی از مردم آواره ما بودند. مردمان خوبی بودند. هرچندگاه گاهی به ما «اوغستانی» میگفتند اما در کل دلسوز بودند و تنگچشمی نمیکردند. من خاطرات خوشی از این شهر و مردمانش دارم. اینک سی و چند سال از آن روزها میگذرد و آن خاطرات، رنگ اندوهان خوشی در من گرفتهاند. هر بمبی که در گوشه و کنار آن شهر منفجر میشود گویی در جایی در قلب من و در خاطرات من منفجر میشود. فکر میکنم تمام جوانان و کودکانی را که آنجا کشته میشوند همانهایی هستند که دیدهام و تک تکشان را میشناسم. با خود فکر میکنم که ریشة این کینهها در کجاست؟ در کجای رفتار این سالهایمان اشتباه کردیم و آن اشتباهات چه بود؟ آیا ریشه در خود ما دارد یا در دیگران؟ یا در ما و دیگران؟ و یا اصولا در همین کلمه «ما و دیگران»؟ به هر حال قصه هرچه باشد بار گناه و قساوت آنانی را که به هر نامی و هر بهانهای دست به این کارها میزنند سبک نمیکند باید به آنها گفت:
صد خانه دین سوخت به هر رهگذر از تو
کافر نکند آنچه تو کردی حذر از تو
آنلاین : http://baghchar.blogfa.com/pos...