وین قافله عمر عجب می گذرد...
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
نوروز همیشه برایم خاطرهآفرین بوده است. نوروز را بسیار دوست داشتم و دارم حتا در اوج ناگواریهایی که به طور طبیعی و سوقالجیشی بر ذهن و روح و جسم ما مردم مهاجر و افغانستانی حاکم بوده است. نوروز را با رفتن به خانه خالهام (خواهر مادر کلانم که از او به خاله یاد میکنیم) به یاد میآورم که میرفتیم و چند شبی آنجا میماندیم. یا با مادرکلانم یا با پدرم. بعد با بچه خالهها بازی میکردیم. تلویزیون میدیدیم؛ چون آن سالها تلویزیون نداشتیم. فیلم سینمایی عصر و شبهای تعطیل. تحلیلهای هنری بچهخالهها که آن زمان بزرگتر از من بودند. من دبستان بودم و آنها گویا راهنمایی و دبیرستان. پرداختن به انواع بازیها و مسخرهبازیها. توپبازی نفسگیر. ایجاد سینمای خانگی با چراغ دوچرخه و اسلایدهای عکس. خواندن کتاب و مجله از همه نوعش به ویژه سروش و ژول ورن. شیرینی و برنج و مرغ و میوه. بعد غصه برگشتن به خانه و افسرده شدن به خاطر دور شدن از آن فضا.
حس دیگرم، ذوق و شوق برای خریدن کالای نو بود که پدر کلان و خانواده از چند ماه پیش میخریدند تا نزدیکیهای عید گران نشود. آنگاه روز عید با ذوق و شوق بیشتر تنمان میکردیم و از صبح علیالطلوع آماده میشدیم بچههای همسایه را هم ببینیم که چه پوشیدهاند. آن وقت گاهی خجالت میکشیدم از پشت در بیرون بروم و جلوهنمایی کنم. نمیدانم چه حسی بود. شرم میکردم بیرون شوم. بعد از ساعتی این حس میپرید و دیگر میان بچهها بودم و انواع بازیها. تیلهبازی، الک دولک، فوتبال، سنگ چین و ... .
یادم هست یک شب نوروز سر اینکه نگذاشتند شیرینی عید را قبل از تحویل سال بخورم یا به قول معروف، به آن ناخنک بزنم، قهر کردم و گریهبار شدم. رفتم حیاط و غصهناک نشستم. ماه را میدیدم. قمر ماه نیمهکامل بود. نشستم و نم نم اشک میریختم که مادرکلان و مادرم آمدند که خجالت بکش بیا. گریه قبل از عید شگون ندارد. من همچنان بر کار خویش پای میفشردم و آن بیچارهها عذاب میکشیدند. آخرش هم دیروقت از زور سرما زیر لحاف رفتم و خوابیدم.
یکی از رسمهای ما این است که یک شب مانده به هر عیدی مثل نوروز، قربان و فطر حلوا میپزیم و میان آشنایان پخش میکنیم. همیشه پخشگر این حلوا من بودم و خودم نیز بسیار حلوایی بودم. با این وصف، از وقتی در نوجوانی به دلیل جوش زدن صورت، دکتر مرا از خوردن شیرینیهایی مثل حلوا پرهیز داد، یکباره این حس نازنین حلواخوری از سرم پرید و الان بیست سالی میشود حلوا نخوردهام.
شب عید هم که همه جمع میشویم گرد مینشینیم و روی یک سینی بزرگ، پلته (فتیله) پنبهای را روغناندود میکنیم. آنگاه آن را آتش میزنیم و نیایش میکنیم به درگاه ایزد که سال نو خوبی و خوشی برای همه از جمله خانواده به همراه آورد. خلاصه، هر کسی آرزوهای خودش را در دل بیان میکند تا پلته (فتیله) پایان گیرد.
غذای چاشت روز اول نوروز هم خیلی خوشمزه میشود. نمیدانم چرا. همیشه مزه این غذا زیر زبانم میماند. بیشتر وقتها هم مرغ پلو است.
هدیه گرفتن چه حس عجیب و غریبی بود. رقابت با خواهرها و برادرهایم سر اینکه در طول عید چه قدر عیدی از بزرگترها گرفتیم، رقابت جالبی مینمود. نخستین هدیه را هم پدر کلان خدابیامرز میداد. بعد بقیه خانواده. این سالها که بزرگتر شدهایم، هدیه باید بدهیم. این هم رسم نیکویی است. البته هنوز هم هدیه میگیرم به ویژه از استادم که همیشه لطف دارد به من و خانوادهام.
سفره میاندازیم و سر تحویل سال دعایی میکنیم و آرزویی و سپس آهنگ شاد «بیا بریم به مزار ملا ممد جان» را میشنویم و برنامههای تفریحی رادیو بی.بی.سی که برای افغانستان و ایران پخش میشود. هدیههای خانوادگی رد و بدل میشود و دیدوبازدیدهای محدودی که داریم، آغاز میشود. هر سالی حس بیرون رفتن از شهر برای مهمان شدن در جایی دیگر را ندارم، ولی گاهی وقتها به شهرهای دیگر هم میروم.
اولین سالی که رنگ عید در دنیای بچگی برایم پرید، سال 1376 بود که تازه وارد کارهای حروفنگاری و نمونهخوانی و ویرایش شده بودم. آن سال، جایی که موقت کار میکردم همزمان با درس خواندن، قرار بود در اردیبهشت ماه سال جدیدش، همایش بینالمللی آب را برگزار کند. دوستم مرا شب عید نگاه داشت که کارها را انجام دهم. اولین سالی بود که شب عید بیرون میماندم و لحظه تحویل سال خانه نبودم. سال تلخی بود از این نظر که آن حس خوب را پرانده بود. با این حال، از یک نظر خوب بود؛ چون کمک کرد بزرگ شوم و در آن حال و هوا سیر نکنم. پس از آن بیشتر سالهایم به کار گذشته است؛ کارهای باقیمانده سال گذشته که گاهی دلگیر کننده است و گاهی نشاطآفرین. وقتی دلگیر کننده است که زور زورکی باشد، ولی اگر دلخواه خودم باشد، نشاطآفرین میشود.
بیشتر مهمانی رفتنهایم نزد دوستان است و اندکی هم خویشاوندان؛ چون باز به قول معروف، «خدا، خانواده و خویشاوندان را برای ما میآفریند. باید خوشحال بود که دوستان مان را خود انتخاب میکنیم». گپی و گفتی و شیرینی و چای و میوه و رفع زحمت.
در خانهتکانی، شیشه پاککنی و گردگیری و مرتب کردن وسایل خودم پیشتاز بودم به جز امسال که واقعا هیچ حسی نداشتم و هنوز هم اتاقم نامرتب مانده است. کسی هم که خریدار ما نیست که دستی به سر و روی وسایل ما بکشد.
چهارشنبه سوری سالهای اخیر که بسیار بد رقم برگزار میشود و جز آزار چیزی دیگر برای مردم به همراه ندارد و آن هم در تخریب فرهنگی ریشه دارد. با این حال، یک جشن چهارشنبه سوری را در دهه شصت یاد دارم که به خوبی در محله مان برگزار شد و ما بچههای خانه هم در آن شرکت کردیم.
یک بار چند سال پیش، حس نشستن سر سفره نوروز را نداشتم. آن سال نرفتم. ماندم در اتاقم و الکی الکی فکر از خودم در کردم. چند روز بعد که گذشت، یکباره برادرم که او نیز به پیروی از من سر سفره نوروز حاضر نشده بود، با ناراحتی گفت: «خدا لعنتت کند با این روشنفکر بازیات که گفتی نریم سر سفره. گند زدی به نوروزمان». از آن پس تلاش کردم حتا اگر آن سال حسش را هم نداشتم که سر سفره باشم، نوروز را بدون آن آغاز نکنم تا دلی نشکند.
دوستم، مهدی بالاکودهی عزیز را در تصادفی دلخراش در عید غدیر 1388 در جنوب ایران از دست دادم. از سال 1380 به بعد کارت تبریک نوروز برای هم میفرستادیم. پس از مرگ ناهنگام او این رسم میان من و خانواده گرانقدرش باقی مانده بود، هرچند تلخ است، ولی به یاد او ماندن شیرین میکند این تلخی را.
دبیر بینش اسلامی سال اول دبیرستان ما در اولین روز درسی پس از نوروز 1370 در کلاس گفت: «عید و عوض شدن سال، کم شدن از عمر ماست. نمیدانم چرا مردم از گذشت عمرشان خوشحال هستند.» این حرف هنوز در گوشم زنگ میزند. واقعا از این طرف که به گذران عمرمان در سال بنگریم، چه دردناک تفسیر میشود ماجرا.
به همه اینها اضافه کنید حس تمام شدن تعطیلات عید نوروز که کمترینش 14 روز هست و بیشترینش شاید به 17 ـ 18 روز برسد. تا وقتی مدرسهای بودیم، روزهای آخر تعطیلات زجرآور بود که همیشه با کابوس آغاز شدن کلاسها از خواب میپریدیم. با این وصف، روز اول مدرسه پس از عید هم برای خودش صفای خاصی داشت که تا یک هفته بعد از آن در هوای بهاری صبح یا بعد از ظهر خیابانها میماند.
از همه اینها که بگذریم، حضور در عید قربان و فطر را در کابل در اوج تنهایی، همراه دوستم، شکور حس کردم، ولی حسرت دیدار جشن گل سرخ بلخ یا کابل بر دلم مانده است. دست کم برای یک بار تجربه میارزد.
آرزوهایم رنگ حسرت دارند:
کاش انسانها با هم مهربانتر بودند. کاش انسانها از این همه فکر احمقانه که در سرشان هست، دست برمیداشتند. کاش به همدیگر حق انتخاب میدادند. کاش خود را فیل و دیگران را مور نمیدیدند. کاش به بهانه زر، زور، ریا و حتا عشق، دیگری را مال خویش نمیپنداشتند و دست بسته تقدیر نیز نمیشدند. کاش زندگیهای ما این قدر جبرآلود، تنگنازده، بسته و مزخرف نبود. کاش این قدر دور خود نمیچرخیدیم. کاش به قول شاملو، «دهانمان را نمیبوییدند مبادا گفته باشیم دوستت داریم». کاش اندیشهمان از حصار تنگ چیزهایی که مطلق میپنداریم، رها بود. کاش نوروز را واقعا نوروزانه جشن میگرفتیم، نه فقط برای دلخوشکنک روزگار خودمان. کاش نوروزمان به حسادت، زخم زبان، چشم و همچشمی، نیرنگ، بدعهدی مادی و معنوی، بدگمانی و مانند اینها آلوده نبود. کاش انسان را به ما هو انسان میخواستیم، نه تنها مانند خود. کاش و ای کاش و کاشهای دیگر... .
آنلاین : http://chendavol.blogfa.com/po...