در منجلاب مردسالاری
نويسنده: کاظم وحيدی
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
درست از لحظهاي كه خبر تولد نوزاد دختر به خانوادهاي اعلام ميشود، چهرههاي نزديکان از خشم برافروخته شده و بهدليل ناخشنودي و شدت خشم، رفتهرفته رنگ عوض كرده و سياه و سياهتر ميشوند و سنگینی ننگ دوششان را میفشارد. گويي كه سياهي و بدبختي و بدنامی براي زندگي آينده با چنين ولادت ناميموني رقم خورده است. بدبختانه اين تعبير در رابطه با وضعيت يك خانوادهي عرب جاهلي قبل از اسلام نيست که نگران اسارت فرداي اين مادينه بهدست قبايل رقيب باشند، بلكه انعكاس يك عينيت اجتماعي، آن هم در قرن بيست ويكم و در جامعهي ماست.
آخرين تحقيقات و مطالعات روانشناسي و علوم رفتاري نشان ميدهد كه نوازش طفلي كه هنوز در رحم مادر است، حتا با لمس شكم، اثرات خاصي بر شكل گيري روان طفل دارد. حال با درك و فهم چنين نظريات علمياي، به روان طفلي بينديشيم كه از بدو تولد با بيمهري، غضب و تبعيضهاي آشكار خانواده و خويشاوندان مواجه ميگردد.
چندي بعد زمانيکه نوبت بازي دختر ميرسد، ممنوعيتها يکي پس از ديگري بروز ميکنند. نوع بازي را سليقه و علاقهي دختر تعيين نميکند، بلکه توسط بزرگترها و بنا به رسم و رواج جامعه که براي هر جنس بازي جداگانهاي در نظر گرفته شده است، انتخاب ميگردند. دختر بهميل خود نميتواند با هرکسي که بخواهد بازي نمايد و حتا اسباب بازياش را نيز متناسب با جنسيتش تعيين مينمايند. همچنين از همان کودکي به او ميآموزند که بايد آلت تناسلياش را از ديد پسران خردسال هم پنهان نمايد و علاوه بر آن بايد نسبت به حرکات و رفتارش بسيار محتاط باشد. بدينگونه تصويري روشن از ماهيت وجودي زن در نظام مردسالاري که او را با عضو تناسلياش يکي ميداند، ارائه ميگردد تا با نقشش در جامعه بيشتر آشنا گردد.
به موازات بزرگتر شدن دختر، محدوديتهاي ديگري هم برآن افزوده ميشود. ديگر اين مادينه تنها يك نانخور اضافي نبوده، بلكه كوچكترين غفلتي ميتواند عواقب ناگواري را براي آبرو و حيثيت خانواده و خويشاوندان بهدنبال داشته باشد. بنابراين روز بروز بر محدوديتها و ممنوعيتهايش بايد اضافه گردد. بايد از بازي و معاشرت با کودکان پسر خودداري نمايد. سوالهايي که در رابطه با زندگي و آينده در ذهنش ايجاد ميگردند، پاسخ دادن به آنها مربوط بزرگترهاي پروردهي نطام است تا در نقشهاي کليشهاي زنان در جامعه تغييري بهوجود نيايد. آيا به مكتب برود يا نرود؟ اگر برود محيط آنجا چگونه است؟ مسير راه چطور است؟ اساساً سود مكتب رفتنش چيست؟ جز اينكه چشم و گوشش باز شود و چيزهاي ناشايستي مانند روابط با پسران را بياموزد. در بهترين حالت، دختر با مکتب رفتن بيکاره ميگردد و از انجام کارهاي خانگي باز ميماند و چند سال ديگر، وقتي به شوهرش دهيم اين درسها به چه كارش ميآيند و آيا ميتوانند رضايت شوهرش را برآورده نمايند؟
كاش همهي درد يك زن اين بود و تنها بهخاطر محصور بودن در چهارديواري خانه و افتادن بهدور باطل تهيهي غذا، شستن لباس و... . علاوه بر آن، بايد هر لحظه گوشزدهاي مادر که همه از ممانعت و نفي حکايت دارند را گوش کند و نصيحت بشنود و تنها بر مبناي آنها عمل نمايد.
از لحظهاي كه بههرشكل ممكن وارد مكتب واجتماع شدم، آن جا را بدتر يافتم. تا ديروز كه بيچاره دختركي بيش نبودم، ميپنداشتم كه خانه قفس است و هوايش كشنده، اما حال ميبينم و با تمام وجودم لمس ميكنم كه، بيرون هم پر است از درندگان سلطهجويي که هميشه در پي من هستند و جز استفاده از تنم، چيزي انتظار ندارند. چون به آنان نيز آموحتهاند که تنها تن زنان قابل استفاده است. بههمين دليل آنها چيزي بيش از آن نميدانند. من اما هميشه از مردان منع شدهام و مصاحبت با آنان برايم نکوهش شده است. نميدانم که کسي به پسران نگفته است که چنين توقعاتي بسي زشتاند؟ خدايا به كي و كجا پناه برد اين دخترك چشم و گوش بستهي سرگردان که از زندگي، جز نهي شدن نياموخته است!
چون موجودي بيپناه به كتابهاي مكتب پناه بردم. اين كتابها هم جز همان پرهيزها و جدايي از پسران و تفاوت اين دو جنس و تقسيم وظايف کليشهاي و از پيش تعيين شده چيزي براي تجويز کردن نداشتند که از آنها بياموزم. پيدرپي به من سفارش ميكردند كه به خانه برگردم و كارم تنها ظرفشويي، خياطي و آشپزي است. در کتابهاي مکتب که بايد نسل فردا را بپرورانند و جامعهي شايسته!! بسازند، جز برتري مرد را بر زن نيافتم. از سويي، هم خودم و هم ديگر همجنسانم ناچاريم تا آنها را بخوانيم. چراکه اساساً اين کتابها براي همين منظور تهيه شدهاند که بايد مباني تبعيض جنسي و مردسالاري را در اين اولين گامِ ورود ما کودکان به اجتماع (مکتب)، بهما بياموزند و ما هم خلاف آن مقررات و آموزهها کاري نکنيم، که در غير اينصورت، ضداجتماع و بدکاره بهحساب خواهيم آمد. من هرگز در اين کتابها همهي کارها و سرگرميهايي را که دوست داشتم و معتقد بودم که با کسب آنان به "قدرت"، "آگاهي"، "آزادي" و حق تصميمگيري ميرسيدم، نيافتم. در این کتابها به ما تلقين میشود که بسياري از کارها و مسئولیتهای اجتماعی مورد علاقهام در حيطهي انحصاري مردان است تا با آموختن آنها بايد سرپرستي ما صغيران را بهعهده گيرند. بنابراین ما که نیازی به سرپرستی و ریاست و قدرت نداریم، لازم نیست تا آنها را بیاموزیم.
به آموزگارم مراجعه ميكنم و از او مدد ميخواهم. او هم بهسان من اين دوره را پشت سر نهاده است. از رنجهايش برايم ميگويد. به او گوش ميكنم، وقتي كه سفرهي دلش را برايم باز ميكند، دردهايش مانند دانههاي انار به هرسو ميريزند. او مسنتر از من بوده، بیشتر از من مطالعه دارد و بيش از من در اين منجلاب سپري نموده، در نتيجه تجربهها و دردهاي دلش هم فزونتر از من ميباشد.
به او ميگويم، خوب تو درمقابل اين همه بيعدالتي، بدبيني و تبعيضي که از آن مينالي که خود نشانهی عدم رضایت تو از وضعیت است، در رویارویی با آنها چه كردهاي؟ نيشخندي ميزند و آهي از پس آن سر ميدهد و ميگويد: "من هم وقتي در سن و سال تو بودم همين فكرها را ميكردم و اغلب در زندگی رؤیاییام غرق میشدم. شبها وقتیکه سر بهبالینم میگذاشتم، ساعتها میاندیشیدم که چه لذتبخش خواهد بود اگر ما زنان را مثل همهی آدمها بهحساب میآوردند، و هیچکس از روی تحقیر بهما ترحم نمیکردند. چه شیرینند |آن لحظاتی که دور از واقعیت زمانه در ذهن ما میگذرند، اما افسوس که آنها توهماتی بیش نیستند. ساده نشو عزيزم، با این تقدير گرچه بهدست دیگران ساخته میشود به ستيزه مپرداز كه ترا درهم ميشكند. زندگي براي ما زنان هزاران سال است که همين بوده است. خوب يا بد، هيچ چيز عوض نميشود حتا اگر بنالي و سر و صدا کني و يا چيزهايي بنويسي! تو حق داري اين سخنان را برلب براني، زيرا به دلخوشي هم نياز داري و بايد در خود رؤياهايي بپروراني و گرنه خيلي زود خودت را خواهي کشت. تو هنوز به خانهي شوهر نرفتهاي، آنجاست كه ديگر اثري از رؤياهايت باقي نميماند. تن به زندگي بده و خودت را راحت كن". كلمهاي تازه و نامأنوس، ”زندگي“، كه هرگز نفهميدم چيست! و بارها از خودم پرسيدهام که بهراستي زندگي چيست؟ ديگران در جوابم تنها به تشريح همان روابط نابرابر زن و مرد و انجام درست وظایف کلیشهای و ضرورت طبيعي آن پرداختهاند و نامش را زندگي گذاشتهاند. اگر واقعاً زندگي همان است که از کودکي بر من و همجنسانم رفته است، پس واي بر من، و لعنت بر زندگي.
ابتدا تعجب کردم که او چرا اينهمه بياراده خود را تسليم سرنوشتي نموده که بزرگترين قربانيانش ما زنانيم. او که درس خوانده و تحصيل کرده است و بايد ريشهي مشکلات را درک نموده و براي ريشه کن کردنش مبارزه نمايد. وقتي به حرفهايش بيشتر و عميقتر فکر کردم، دريافتم که مبناي استدلالش همان کتابهاي مکتب و حرف هاي ناشي از عرف، جامعه و تربيت و آموزههاي پدر و مادر است که ساليان قبل و براي نسلهاي گذشته ترتيب يافته بودند، اما سينهبهسينه و با کارکردهای وسواسانه و وفدارانه بهآنها، اینک بهما رسيده و پدر و مادرهايمان بدون آنکه در آنها تفکر و تصرفي نموده باشند، طي پروسهي بازتوليد فرهنگي ـ اجتماعي آنرا پذيرفته و اينک همهي نگرانيشان اين است که خداي نکرده ما مادينههاي جامعه آنها را زير پا گذاريم و آنها شرمنده و سرافکنده گردند. خوب، وقتي کتابهاي مکتب با چنين هدفي تدوين مييابند، بايد هم فراورده هايي چون آموزگارم و همهي کساني که در توجيه وضعيت ما زنان قلمفرسايي و نطق ميکنند، داشته باشند.
در گريز از اين ظلم بيحد و حصري که ديگر برايم تحمل ناپذير شده بود، اينبار به کتابهاي بازار که از هرجا و پهنهي هر اجتماع و تاريخي آمده و در مورد سرنوشت مردمان گوناگون نوشته شدهاند، رو آوردم. خدايا، در آنجا هم چيز زيادي جز الفاظ زيبايي که توجيهگر ضعيفگي و کمعقلي من و نهايتاً تأييد روابط موجود بين زن و مرد بودند، نيافتم. انگارکه جمود بر همه چيز فايق آمده و کسي را غير از تکرار و گسترش و عمق بخشيدن به آموختههاي گذشتهيشان، حق نوشتن نيست. شايدهم تنبيهاتي که براي تجاوز از خطوط سرخ مذهبي که توسط متوليان دين وضع شده و حتا دامنهاش به عرف هم کشيده شده و بدينگونه آنها را مقدس جلوه دادهاند، همهرا ترسانيده است. پنداري که همه و بهطور هماهنگ دست به دست هم داده تا فقط از مرد و نيکي و برتري وي بنويسند و ما زنان را موجوداتي که تنها براي خدمت به مردان آفريده شدهایم قلمداد نمايند. خوب، مسلم است که چنين انديشهاي به آنجا ميانجامد که بهترين ما زنان کسانياند که رضايت بيشتر مردان را جلب بتواند. به خود گفتم که شايد نويسندههاي زن هم، سرنوشتي همانند من و ديگر زنان داشته و شبيه همان کتابهاي مکتبي، عرف و سنن ما را بر آنان غلبه نموده و پس از شکستهای پیدرپی اقدامات و مقاومتهایشان، دستآخر به آنها تن دادهاند. راستي چطور آنها باور کردهاند که اين رسم و رواج درست و ثابتاند و هرگز تحول نميپذيرند، درحاليکه اجتماع و انسان خود پديدههاي متغير ميباشند؟ مگر روند رشد و تکامل انسان از قلمرو ضرورت بهسوی آزادی نیست؟ و مگر ما انسانها همیشه با ابزارهای دانش و فنآوری نو و پیشرفته بر بسیاری از تعبیرها فایق میآییم؟ پس چرا این رها شدنها که ناشی از شکستن روزافزون زنجیر تقدیرهای جبری موجودهی تاریخی، اجتماعی و تاریخی هیچ اثری بر زندگی ما زنان ندارد؟
كمكم بزرگتر شدم و مرا بالغ گفتند، خودم هرگز نميدانستم يعني چه. عجب، مگر در کتابها ننوشتهاند که ما زنان نابالغيم و بايد زير سرپرستي مردان قرار گيريم و بههمین دلیل برای ما قیم جبری تعیین میکند؟ پس چرا بالغمان ميگويند؟ فکر کردم شايد پس از اين، همه چيز بهناگه تغيير کند. به خودم دقت کردم، هيچ چيز در من تغيير نكرده بود جز ديوارهاي بيشتر و بيشتري كه هر روز باز هم پيرامونم ساخته ميشدند و نصيحتهايي که پيدرپي افزايش مييافتند. از آينده شديداً بيمناک شدم که حتماً با خطرهاي جدياي مواجه خواهم بود که پدر و مادرم آنهمه نگران آنند. از رفتن به خانهي هركسي، حتي نزديكترين خويشاوندانم هم بهتدريج منع شدم. بهمن گفتند، آنها پسران جوان دارند. هرچه فكر كردم چيزي نفهميدم. پسر جوان مگر دشمن است و آدمخوار؟ اگر پسران جوان خويشاوندان ما هم گهگاهي به خانهي ما ميآمدند، من بايد از انظارشان پنهان ميشدم، چه رسد به صحبت كردن با آنها! اوه خداي من، باز هم نفهميدم چرا؟ هيچ وقت نفهميدم چرا؟ چرا؟ چرا؟ تنها چيزي که از بلوغ درک کردم اين بود که اينک آمادهي استفادهي جنسي نران شدهام!! چراکه مفهوم همهی محدودیتهای وضعشده بر من، نهایتاً به آلت تناسلیام منتهی میشود.
اغلب هنگام خارج شدن از خانه، احساس ميکردم كساني مرا زير نظر داشتند كه مبادا با پسركي نادان چون خودم (كه او هم نميدانست چرا ميل دارد با جنس ديگر، حتي يك كلمه سخن بگويد) تماس بگيرم. حتا براي سلامي که آنهمه از ثواب و خوبي آن برايم گفته بودند، و ديگر نميدانم چه. اگرهم پسري دنبال مرا ميگرفت و پيدرپي تعقيبم ميکرد، همه مرا ملامت مينمودند و ميگفتند، او خودش بد است که پسران را بهدنبال خود ميکشد. دکاندار محل، آيسکريم فروش، کراچيوان، پوليس، همصنفان و کي و کي، همه مرا وظيفه وار زير نظر داشتند. تو گويي همهي اجتماع دست به دست هم داده تا منِ زن که سرشت و ساختار آناتومیک ـ فیزیولوژیکم تمایل به روابط جنسی دارد، ره انحراف نروم و با جنس ممنوعه رابطه برقرار نسازم. همهي وجود و هستيام را به چند عضو بدنم خلاصه مينمودند و هرگونه رابطه را هم، شکلي از اشکال به آن مرتبط ميدانستند!! اعضاييکه خودم تا آنزمان به آنها نيانديشيده بودم و يا اصلاً آنها را چيز تعجب برانگيز و استثنايي نيافته بودم که بر طرز تفکر و رفتارم اثري گذارند!! اما آنان و با گوشزدهاي مکررشان، من و ديگر دختران را از سويي نگران ميساختند و از سوي ديگر به اهميت آن واقف و رهنمون ميگشتند. بهويژه وقتي پسران را ميديدم که تا چه اندازه مشتاق دسترسي به آنهاست، روز به روز بر کنجکاوي و فکر کردنم بههمان چند عضوم، ميافزود.
با هزاران رنج و تمام مراقبتهايي كه از من ميشد، مكتب را بهپايان بردم و آن روز را درست بهخاطر دارم که با چه سرعت و شور و شعفي خود را به خانه رساندم تا نتيجهي موفقيت خود را با خوشحالي به خانوادهام اطلاع دهم. مطمئن بودم كه آنها پس از آنهمه تشويش، نگراني و نااميدي كه انتظارات موفقيت مرا از خيال و تصورشان به کلي زدوده بود، بهمراتب بيش از من شاد ميگردند. شايد هم اين واقعيت را بپذيرند كه من هم ميتوانم كاري بكنم كه هر كس ديگري ميكند، يعني هر پسر ديگري!! چون هر دو همان کتابها را ميخوانيم، با اين تفاوت که او حق دارد به خانهي دوستان برود و با آنها مشترکاً درس بخواند، يا به کتابخانه برود و يا با بزرگترها و آموزگاران تماس بگیرند و از آنها مشکلات خود را بپرسد، که من از آن حقوق محروم بودم و جز راه خانه تا مکتب، آنهم سربهزير، حق نداشتم بپيمايم.
به خانه رسيدم، مادرم را در آغوش گرفتم و خبر كاميابي خود را به او دادم. به سادگي گفت: خوب شد از شر مكتب خلاص شدي. بعد از اين بايد به يكي از خواستگارها جواب مثبت بدهيم. حيرتم زد. نميدانم چرا حتا مادرم شاد نشد، چون اوهم زن است و موفقيت من در واقع موفقيت او هم بهشمار ميرود. اگرهم شاد ميشد نه بهخاطر کاميابيام در درس و تحصيل، بل بهخاطر اينکه بدون بدنامي و سرافکندگي، عليرغم نگرانيهاي دوستان و آشنايان از رفت و آمد بيرون، خلاص شده و ديگر لازم نيست تا از اين به بعد نگرانم باشد.
باز هم سخن از خواستگار لعنتي بود که نميدانستم از من چه ميخواهد. نميدانم که اصلاً چرا و با چه انگيزه و هدفي، همچنين با آنهمه هياهو و مصرف و چانهزدن براي تهيهي اين و يا آن، تلاش ميکند تا مرا تصاحب نمايد. ما دختران نيز ناچاريم که روزي بالاخره با يکي از همين خواستگارها برويم. گرچه بعضي از همجنسانم را ميديدم که با چه اشتياقي فلان چيزها را شرط ميگذاشتند تا راضي شوند و همنشينِ ابديِ خواستگار گردند. يکيشان بهمن ميگفت که، "ما زنها جز همين روزها را براي ناز فروشي نداريم و اينها قيمت يک عمر خدمت به شوهر است!!" من خودم تنها دو چيز را از ازدواج ميدانستم، چون از هر کسي پرسيده بودم غير از آنها را به من نميگفتند، حتا بزرگان و پدر و مادرهايمان (شايد خود آنها هم چيزي بيشتر از آن نميدانستند). يکي جدا شدن از پدر و مادر بود و ديگري مورد استفاده قرار گرفتن آن اعضاي ممنوعهي ما که همهي وجود و شخصيتمان را با آنان ميسنجيدند و ساليان درازي هم براي حفاظت آنان از دسترسي مردان، آنهمه نگراني را براي خانواده و دوست و آشنا خلق کرده بود. شايد هم فکر ميکردند که آن اعضا، امانت مردان است که نزد ما زنان گذاشته شدهاند و بايد روزي دستنخورده تقديمشان کنيم. اينرا هم از سرنوشت ديگران آموخته بودم که موقعيت و سرنوشت ما زنان پس از رضايت دادن به يکي از خواستگارها، هرچه هم پول و جهيز بيشتري گرفته باشيم، هيچ تغيري نميکند، و نهايتاً خدمتکار تماموقت بيمزد بودن چه در خانهي پدر و مادر، و چه خانهي آن غريبههاي بدبختي که براي تملک ما سر خود را به هر سنگي ميزنند، سرنوشت محتوم و تغيير ناپذير ماست.
بالاخره با تحمل رنجها، اتهامات و صدها ناسزايي كه بيشتر از سوي قوم و خانوادههاي نزديكمان نصيبم ميشد، توانستم از شر خواستگارهاي متعدد رها يابم و بهجاي ورود به قفس خانهي مردي كه تنها براي استفاده از اعضاي ممنوعهام آن همه تلاش و مصرف مينمايد، به دانشگاه بروم.
آنجا براي اولينبار بود كه آزادانه با مرداني كه ساليان درازي از مصاحبت با آنها برحذر بودم، تماس گرفتم. هرگز چيز عجيبي از آنها نديدم. انساني همچون خودم، در پي درس و درك زندگي. بالاخره با توسل به ترفندهاي مختلف، توانستم خانوادهام را قانع سازم تا سالهايي چند را صرف درس وتحقيق نمايم. اين مدت هم سپري گشت و درسم را به پايان رساندم. فكر كردم ديگر ضعيفه و نحيفهاي نيستم كه كسي مدام مراقبم باشد و براي زندگي كردن زير بازويم را بگيرد و من هم به آنها تكيه داشته باشم. احساس كردم كه ديگر براي خودم كسي شدهام. اينك پس از زماني تحقيق و معاشرت آزاد در اجتماع، ميتوانم ”زندگي“ را بفهمم و تعبير كنم. اینک زندگي برایم جز روابط و معاشرت و تلاش جهت مناسبتر ساختن آنها نبوده، درحالیکه مردان درکشان آن بود که چگونه بايد از زنان سرپرستي کنند و از آنها مراقبت نمايند. يعني مرد شايسته کسي است که بتواند زن و فرزندانش را اداره کند. اما تلاش زنان همیشه این بوده که جز داشتن مرد قويتر و متمکنتري که هم از ما مراقبت نمايد و هم وسايل رفاه ما را مهيا سازد، نميباشد که مفهوم دقيق آن تمکين و تن دادن هرچه بيشتر به جنس برتر است.
اين بار تصميم به ازدواج گرفتم و پنداشتم كه من و مرد زندگيام، در واقع مکمل همديگريم چون يکديگر را براي زندگي مشترک که مرحلهي واقعي اجتماعي شدن انسان است، آگاهانه انتخاب كردهايم. وقتي باهم صحبت ميکرديم و از آينده و زندگي مشترک ميگفتيم، بيش از توقعم بهمن مهر ميورزيد و وعده ميداد که سخت مرا به زندگي مشترک علاقهمند ميساخت.
وقتي خانوادهام را از تصميم ازدواج با فرد دلخواهم باخبر نمودم، پرخاشگرانه مرا نکوهش کردند و مرا متهم به "لُندهبازي" نمودند. هرچه استدلال کردم که هرگز رابطهي ديگري با وي ندارم و تنها او را بهلحاظ رفتاري و معاشرت خوب و همفکري پسنديدهام، هيچ اثري نداشت جز اینکه بيشتر سرزنشم کنند. گاهي مادرم با تضرع و التماس و اينکه پدر و مادرت خير و صلاح ترا ميخواهند، به سراغم ميآمد و جداً اصرار مينمود که آبرويشان را نبرم. تعجب ميکردم که انتخاب همسر براي ازدواج شرعي و قانوني چرا آبروريزي تلقي ميگردد. پدر و برادرم جز اتهام زدن و تهديد پيدرپي چيزي ياد نداشتند. پدر و مادرم فرد ديگري را براي ازدواج پيشنهاد ميکردند که سطحش به مراتب از من پايينتر بود. شايد تنها بهخاطر اينکه از جنس نر بود، من حق نداشتم خودم را با او مقايسه نمايم، چون در جامعهي ما جنس نر ذاتاً برتر از ما زنان بهشمار ميرود. پافشاري من که با تحمل هزاران مصيبت همراه بود، و خواستگاري پيدرپي مرد مورد نظرم، آنها را متقاعد ساخت و بهازدواج ما با شروط اضافي رضايت دادند.
بالاخره ازدواج کرديم و با چه اشتياقي روز و شب را با هم به خوشي گذرانديم. همهاش صحبت از عشق بود و لذت و زندگي و اميدواري به فرداها. روزها و هفتهها و ماهها ميگذشتند و ما بدون توجه به اين گذار، سر در لاكمان بود و مشعوف از زندگي. در اين مدت هرگز به روابط و مناسباتم با شوهر نميانديشيدم. با آنکه ميدانستم اين مناسبات مبناي زندگي را ميسازند و موقعيت و جايگاهم را در خانواده و اجتماع تعيين مينمايد، اما آنرا فراموش کرده بودم. شايد شوهرم نيز بهخاطر دستيابي به مِهر و بدنم و نيز خدمات شبانهروزي من، در روزگاران نخستين زندگيمان، یا مقام برتر مردانهاش را موقتاً فراموش کرده بود و یا اینکه همهی آنها عملاً تحقق مییافتند. تا اينكه بچهدار شديم. مدتي بهناچار در خانه ماندم. اين بار نه به اجبار و اكراه، كه به خواست هر دويمان. سخت سرگرم بچه بودم و اينكه چگونه از شوهر خستهي از كار برگشتهام بهتر پذيرايي كنم.
مدتها بدين منوال گذشت و رفتهرفته احساس ميكردم كه اينگونه زندگي ديگر خستهكن شده است. تكرار هميشگي و يكنواختي ملالانگيز، روز به روز مرا بيشتر به ستوه ميآورد و مَردَم را از خوشخدمتي و تيارخوري مسرورتر مينمود. گهگاهي پيشنهاد ميكردم كه بر سر كار برگردم و بدينگونه هم از دور عبث آشپزي و كالاشويي رها شوم، و هم بر درآمدمان افزوده گردد. چراكه اين اواخر كمكم نق زدنهاي شوهر عزيزم از كم بودن درآمد و گنج نشدن آن، و گاهي بهخاطر نداشتن خانه و موتر و...، شروع شده بود. علاوه بر آن، احساس شرم ميكردم از نان مفتي كه ميخوردم و انگلوار ميزيستم. آخر كارِ خانه را که بهحساب ”كار“ نميگذارند. نه در عرف و نه در قانون، هيچ جايگاه براي آن وجود ندارد. در نتيجه، نه تقاعدي براي آن در نظر گرفته شده، نه ساعت كاري، نه بيمهي حوادثي و نه ”ارزشي“ که به حساب درآمد اقتصادي گذاشته شود. اين است که براي ما زنان سهمي برابر با مرد در سرمايه و ثروت خانواده قايل نبوده و حتا حق مشورت و تصميم در مورد نوع و چگونگي مصرف آنرا نیز به ما نميدهند، اگر چه کار ما روزانه 18 ساعت، در مقابل 8 ساعت کار مرد باشد. براي همينهم هست كه ما زنان بايد بار و منت ”نفقه“ خوري را هميشه بر دوش كشيم. وآنگهي، نه ما زنان تخصصي در کارهاي خانه داريم و نه قانون و دين چنين وطيفهاي را براي ما تعيين نموده است. چرا نبايد از تخصص اصليام که ساليان درازي درسش را خواندهام، استفاده گردد و بيهوده وقت ما زنان را صرف چيزي کند که خلاف تحصيل و تجربهي ماست. علاوه بر آن، با هدر دادن انرژي و زمان ما در خانه، زمينهي هرگونه پيشرفت را از ما ميگيرد. اين تقسيم کار جز به بردگي غير رسمي ما زنان توسط مردان نميانجامد. اين مسايل گاهي به بحث درون خانوادگي مبدل ميشد. شوهرم ميگفت كه من مرد هستم و بايد كار بيرون خانه بهدوش من باشد. گاه به دين و قانون استناد ميکرد و ميگفت که من شرعاًَ وظيفه دارم كه نفقهي ترا تهيه نمايم. گاهي هم به عرف اشاره مينمود و يادآور ميشد که مردم کار زن را در بيرون خانه پسنديده نميدانند. اين احساس را هم از خود بروز ميداد که مردم خواهند گفت که غيرت نداشته و توان پرداخت و تأمين نفقهي عيالش را ندارد. در جواب ميگفتم كه من نفقهي اسارتبار را نميخواهم. آيا همين بهانه باعث گرديده تا به "قيموميت" شما مردان وجههي شرعي و قانوني داده شود؟ آخر ما هر دو همصنفي بودهايم و يك رشته را ميخوانديم. نمرات منكه هميشه از تو بهتر بود. خوب، كاري را كه تو در بيرون خانه انجام داده ميتواني، منهم قادر به انجام آن هستم. چرا به بهانهي ”حاملگي“ و وضعحمل و شير دادن فرزند، مرا اسير چهارديواري خانه مينمايي؟ من با آنكه طفلي را درشكم داشتم و از وجود خود او را تغذيه ميكردم و با دهها خطر مريضي و مرگ مواجه بودم، باز هم بيش از هشت ماه پا به پاي تو در بيرون از خانه كار كردم و دقيقاً همان كاري را ميكردم كه تو ميكردي؛ البته علاوه برآن كار خانه را. خوب، اين يكي كه تمام انرژي ما زنان را بههرز ميبرد و عمر ما را ميخورد و حاصلش هم تنها زندگي مردان را روبهراه ميسازد، بهحساب نميآيد!!
گاهي هم تا پاسي از شب به اين فكر بودم كه بهراستي مخارج تحصيل من طي 16 تا 20 سال را چه كسي پرداخته است؟ مسلم است که اين مبلغ از بيت المالی که هزینهی خدمات رايگان را تأمين مينمايد، بهمصرف ميرسيد. اين خزينهي عظيم بيتالمال از كجا پر ميشود؟ از جيب مردم. چگونه؟ مردم با هر افغاني خريدشان بايد مبلغي را بابت ماليات بپردازند (ماليات غير مستقيم). پس درست است كه ميگويند هزينهي تحصيل من از جيب مردم كوچه و بازار پرداخته ميشود. آيا درست است حالا كه من به جايي رسيدهام و آنهمه پول غريب و بيچاره را مصرف كردهام، در خانه بنشينم و آنهمه سخاوت و نيکي مردم را بيپاسخ بگذارم؟ نه، نه خداي من. من بايد اين زنجير اسارت مردسالاري که کاملاً ضدانساني بوده و جز منافع مردان بهچيزي نميانديشد را بگسلم و نيازمندان را از دانش و خدمت خويش بهرهمند سازم. آيا اينست نتيجهي آنهمه تلاش و زحمت و از خودگذري ما زنان براي شوهران و فرزندان، تا دستآخر همه را بههيچ انگارند و از ما بخواهند تا فقط کنيزي و بردگي نرينهها را نماييم و مآلاً به شأن و مقامي پايينتر از آنان تن بدهيم؟ نه، به خدايي كه همه را يكسان آفريده و معيار واحدي براي فضليت و ”شأن“ انسانها قرار داده، تسليم ستمها با هر منشأي چه "جنس"، چه "قومي" و غيره که باشند، نخواهم شد. چراكه در آن صورت قانون برابريخواهانهي خداوند زير سوال ميرود.
اصرار و تقاضاي من براي رفتن سر كار هر روز بيشتر ميشد و متقابلاً از سوي شوهر عزيزم يكي پس از ديگري رد ميگرديدند. با افزايش اصرارها، خُلق او هم تنگتر ميشد. بالاخره به صدور حكم پرداخت كه بايد در خانه بمانم. هر كس هم از اين موضوع خانوادگي ما باخبر شد، مرا ملامت كرد و گفت: ”چه زن لچر و بيآبيست، ترا چه به كار. يك لقمه نان ميخواهي مردت برايت ميآورد، زهرمار كن و زندگي را بر ديگران تلخ نساز“. ملاي محل هم که چاقويش دسته پيدا كرده بود، با حق بهجانبي ميگفت: ”ما كه از اول ميگفتيم دخترهايتان را در مكتب نگذاريد، بهخاطر همين روزهايش بود. زن که مکتب خواند چشم و گوشش باز ميشود و ديگر تن نميدهد. ناشزه ميشود، ناشزه“.
خداي من، مگر شوهرم همان كسي نبود كه قبل از ازدواجمان خود را روشنفکر قلمداد ميکرد و از حق و حقوق زنان و شراكت زندگي و آزادي كار و... دم ميزد. وآنگهي، مگر بچهداري و آشپزي و كالاشويي و ديگر كنيزيها، تنها كار من بود؟ چه كسي اين تقسيم لعنتي و ناعادلانهي كار را ترتيب داده است؟ آن ملايي که بر مبناي شريعت مرا ملامت و محکوم ميدانست، هم نتوانست تا از قرآن براي توجيه اين تقسيمکار، سندي ارائه دهد. مگر مرد زندگيام هم نان نميخورد و هر روز لباس شسته و اتوكرده نميپوشد؟ بچه هم كه از هر دويمان است. من بيش از يك سالش را متكفل شدهام، اگر نوبت و شريكي در كار باشد، حالا نوبت اوست، اما شير او را از وجود خودم هديه ميکنم. چرا تجليل از مقام "مادري" بايد به بردگي و بارکشي يکجانبهي ما زنان منتهي گردد؟ مگر وقتي كه همين فرزند بزرگ شود، همهي اختيارات پدر را بهعهده نميگيرد و ارثش بيش از من نخواهد بود؟ حتا همين فرزند وقتي بزرگتر گردد اختيار مرا هم در دست خواهد گرفت و بهبهانهي جلوگيري از برباد رفتن حيثيت خانوادگي، مگر بر من محدوديتهاي متعددي ايجاد نمينمايد؟ چرا وقتي که زن و شوهري از هم جدا ميشوند، محکمههاي بهاصطلاح شرعي و مذهبي، ما زنان را فاقد صلاحيت حضانت فرزندان ميدانند و دلبندان ما را از ما جدا ساخته به پدر ميدهند؟ در آن شرايط بهناگه نقش "مادري" فراموش ميشود و فرزندان از آن پدر ميگردند. آيا دليل منطقي و علمي براي آن وجود دارد؟ اما در شرايط عاديِ زندگيِ بهاصطلاح مشترک که در واقع دروغي بيش نيست، پدران هيچگاهي در تربيت کودکان سهم نميگيرند. مگر پدر در تربيت فرزندان نقش ندارد و کودکان به توجه و تربيت والدين بهيک اندازه نياز ندارند؟ چرا هميشه مرد و نظام مردسالار، دم از تربيت کودکان بهعنوان وظيفهي اصلي زنان ميزنند؟ نميدانم چه كسي بايد به اين نابرابريها و تناقضات فکري و عملي پاسخ گويد؟
در ادامهي چنين وضعيتي، كار ما به دعوا كشيد و هر روز صبح روانهي دادگاه ميشديم. بالاخره قاضي هم ”مردانگي“ خود را بروز داد و حكم نمود كه حق با شوهرم مي باشد!! زن اگر بر مرد "خروج" كند و "اطاعت" او را ننمايد ”ناشزه“ است. قاضي هم مثل شوهرم و همهي مردان ديگر، زنجيرهاي نامرئي اسارت ما زنان را که بهنام "نفقه" بر دست و پاي ما بسته شدهاند را بهرخ من کشيد. وي گفت "تا زماني که مرد نفقهي زن را ميدهد، مالک جان و تنش است و ميتواند از آن کار بکشد (تمکین عام) و از آن لذت ببرد (تمکین خاص ـ تمتعـ)!!" نفهميدم که اين چه نوع قراردادي است که حتا اگر خودم کار کنم باز هم حق ندارم از نفقهخوردن صرفنظر نمايم، و اين نفقهي لعنتي زنجير اجباري نامرئي بر دست و پا و حتا اراده و تصميم ما زنان است. اگر معيار "کار" باشد و "توليد"، باز زنان هرگز بيکار نيستند و حتا بيش از مردان کار ميکنند. اساساً بدون کار آنها، مرد اصلاً نميتواند به کار خود ادامه دهد. جدال ما همچنان ادامه يافت، تا اينكه تقاضاي طلاق نمودم. به من گفتند که حق طلاق نداري. عجبا، تا ديروز مرا بالغ ميگفتند و حق انتخاب مرد زندگيام را داشتم، چگونه حق جدايي از او را ندارم؟ وقتي در نکاح از من اجازهي تصميم و قبولي خواستند، انسان بودم و حق داشتم کسي را که تصميم زندگي با او را داشتم، بپذيرم، اما پس از ازدواج آيا انسانيتم بهيکباره زايل گشت و حق جدايي بهمثابهی یک انتخاب از من گرفته شد؟ چرا به ما زنان پاسخ نميدهند؟ ازدواجي که با رضايت و انتخاب آغاز ميشود، چگونه معجزهوار بهبردگي ما منتهي ميگردد، که هم بايد کار کنيم و هم تن خود را در اختيار مرد خود قرار دهيم، و اگر به آن اعتراض نماييم و خواستار استرداد "انسانيت" خود گرديم، حتا حق بيرون آمدن از روابط بردهداري را نداشته باشيم.
قاضي گفت که، چون شوهرت نميخواهد طلاقت دهد، بنابراين نميتواني تقاضاي متارکه نمايي. همچنين دلايلت براي متارکه ضعيف بوده و محکمهپسند نيست. بازهم رنگ و بوي مردسالاري و حراست از منافع مردان را نهتنها ديدم که با تمام وجود و احساسات انساني خود لمس کردم. مَردَم که از کار من در آسايش بود و از تنم سرشار از لذتجويي، مسلم است که نميخواهد مرا طلاق دهد. من از او بهستوه آمدهام و نميخواهم زندگي با او را ادامه دهم. من شاکي هستم و بايد قانوناً بهدرخواست من رسيدگي گردد و نه او.
به قانون مراجعه نموده تا شايد خودم بتوانم از آن بهرهاي ببرم، چون ميگويند قانون ضامن حراست از حقوق مردم است. در آنجا "خلع" را يافتم. گفتم چه فرق ميکند که نامش چه باشد، منظور رها يافتن از روابط ظالمانه است. بگذار که با تغيير نام، حرمتِ سالاريِ مردان حفظ گردد، ولي درعين حال من بتوانم از آن روابط بردهداري (زناشویی) رها يابم. به آن تن دادم. گفتند بايد از تمامي حقوق ماديات مانند حق کار کرد، مهريه و... صرفنظر کني. بهرحال همه چيز را فداي "رهايي" خود نموده و شروط را پذيرفتم. با آنکه ميدانستم در جامعهاي زندگي ميکنم که وجود زن با آلت تناسلياش برابر است و دقيقاً ارزش يک زن در بکارتش نهفته است و او فراتر از آن هيچ چيز نيست. بنابراين، عليرغم آنکه يگانه اعتبارم (بکارت) در آن خانه از من گرفته شده بود، باز هم با ميل خود تصميم گرفتم که"بردگي کنونيام" را با "هيچ چيز بودن" آيندهام مبادله کنم.
پس از جدايي بهخوبي طعم بيوگي را چشيدم. نگاهها نسبت به من بهناگه تغيير كردند. در برق نگاههاي مردان تمناهاي پليد و وحشتناكي را ميديدم. تمنايي كه اگر ميپذيرفتم از نظرشان فاسقهاي بيش نبودم و اگر مقاومت ميكردم باز هم از اتهامات بي شرمانهيشان در امان نبودم.
اگر هم به من کاري ميدادند، چشم طمعِ هوسي را در پس آن نهفته ميديدم. نيکيها و ترحم هم، معناي خاصي داشتند و بهترين و صادقانهترينشان، ضعيفه و نيازمندِ کمک تلقي نمودن زن را در متن خود جا ميداد. در اين اجتماع بزرگ هيچکس ازادعاي حقبهجانبيِ شوهرم صرف نظر نميکرد، حتا زنانيکه چون من به کناري انداخته شده بودند. آنها هم "تحمل" و "گذشت" را تجويز مينمودند و خود از وضعيتشان اظهار پشيماني ميکردند. چراکه رنج جدايي را چشيده بودند و با عبرت گرفتن از سرنوشت شوم کنوني، ترجيح ميدادند تا در اختيار تنها يک مرد باشند و نه مردان متعدد. اما من هرگز چنين نخواهم نمود و به هر اتهامي هم که گرفتار گردم، حسرت بردگي و تسليم شدن به مردان را بر دل آنان و نظام دستسازشان خواهم گذاشت.
اينك فرياد ميكشم كه من به يقيني رسيدهام، كه در رأس تمام تبعيضها، چه در عمل و چه در وضع قوانين ضدزن، حضور كامل مرداني را مي بينم که با اسارت ما زنان، انسانيت خود را باختهاند. من مؤمنم به اينكه ”مردسالاريِ“ محضِ حاكم، قرون متمادي ايست كه رسماً و تعمداً جبههي دشمني با زن را بهخاطر تحقير و ستم و تبعيضي که بر آنان روا ميدارد، گشوده است. اگر ما زنان در مقابل مردسالاريِ ناشايستهيِ جامعهي خود بپاخيزيم، در واقع آن طوركه عليه ما تبليغ مينمايند، اعلام دشمني با مردان نيست. چراكه مردانِ مردسالار، درواقع، اسير ديو پليدي گشتهاند كه با ظلم بر زنان و عدم تن دادن به تساوي حقوقشان با آنان در همهي عرصههاي زندگي، به سوي بربادي ايمانشان رهسپارند (چون زن بهعنوان انسان داراي ايمان است)، و ما با اين كار خود، به شكستن و بيرون راندن اين ديو از درون دل و مغز مرد مبادرت ميورزيم، كه نتيجتاً به آزادي و تبلور مجدد ”انسانيت“ مردان ميانجامد. فرجام چنين فرايندي، زدودن انديشههاي برتريجويانهي جنسي بر جنس ديگر (متأسفانه توليت اين فكر ويرانگر بر مغز زن و مرد اجتماعمان موجود است) و در نهايت بستن جبههي عداوت زن و مرد و ايجاد فضاي برابري و همدستي و عشق ميان آن دو است. تنها از اين رهگذر ميتوان نيمهي فراموش شده و مطرود جامعه را آزادانه و آگاهانه به صحنه کشاند و مآلاً به شكوفايي همهي استعدادهاي انساني در جامعه رسيد.
اينک و در شرايطي كه اجتماع با تمامي نهادهايش و قوانين با تمام مُوضّعين و مجريانش، دست در دست هم داده و با گرفتن امکانات، شرايط و فرصتها از زنان، كمر همت به از بين بردن كليهي زمينههاي رقابت آزاد و سالم ميان زن و مرد بسته، بهراستي زن بايد چه تواني داشته باشد تا قادر گردد از ميان اين هزارخان رستم بگذرد و خود را به جامعه بقبولاند كه ”آري ما هم ميتوانيم در تمامي زمينهها، استعدادهاي خود را شكوفا ساخته، با مردان به رقابت برخيزيم“.
من با ذكر اين رنجنامه هرگز در صدد نيستم تا تخم يأس بيافشانم، بل ميخواهم عمق واقعيتها را بيان بدارم؛ كه براي رسيدن زنان به حقوقشان، همت سترگ در كار است؛ چرا كه نابرده رنج و با برگزاري سمينارها و با سوغات غرب فرو ريخته شده از B52، گنج آزادي و انسانيت زن ميسر نميشود. براي تحقق چنين امري، بايد نخست فلك دين و انديشههاي نرينه را سقف بشكافند و طرحي نو و انساني دراندازند. گرچه تبعيضگران ديوسيرت و سلطهجو را تلاش بر آنست كه خون عاشقان آزادي و برابري انسانها (زن و مرد و اقوام) را بريزند. پس بايد همهي آزادگان بههم سازند و بنياد ستم و تبعيض جنسي و قومي را با مبارزهاي بيامان و مستمر، و با درک و شناخت هويت انساني و جايگاه اجتماعيشان، براي هميشه بر اندازند.
اين مطلب از نسخه ی نخست کابل پرس? به اين قسمت منتقل شده است